جستجوگر وب
دبیرستان ال پاسو ( پارت 11 )

†جک†

الان دیگه من بودمو یه عالمه سوال که ذهنمو مشغول کرده.سوال هایی که هیچ کس جوابشو نمیدونه.
میشه با دونستن جواب این سوالا همه بچه ها رو نجات داد.بچه هایی که از وقتی به دنیا اومدن دارن زجر میکشن.
خیلی سخته جای اون بچه ها باشی....بعضی هاشون خانوادشون رو از دست بعضی هاشونم پدر و مادرشون از هم جدا شدن و بعضی های دیگه ام پدر و مادراشون با اونا بد رفتاری داشتن و مجبورن که به یه چیزی پناه ببرن.
اونا همه فکر میکنن که اینجا براشون جای بهتریه ولی همشون اشتباه میکنن...اینجا خود جهنمه.
با تمام این حرفا و تصوارت دنبال اون زن راه افتادم.
من حتی نمیدونم اون منو داره کجا میبره.
سعی کردم ازش سوال بپرسم....
جک+اممم...خانومی که اسمتو نمیدونم
_مارگارت
+خب... مارگارت جان میشه یه سوال به پرسم؟!
_به جواب همه سوالای توی سرت میرسی پسرم
+داری منو کجا میبری؟!!!
_به جایی که جواب سوالاتو پیدا کنی
چند قدم بیشتر برداشتیم و یک دفعه انگار وارد دنیای دیگه ای شدم.
نور کور کننده ای باعث شد برای چند ثانیه چشمامو ببندم....وقتی چشمامو باز کردم همه جا روشن بود.
هنوزم هموندجا بودم اما با تفاوت اینکه همه جا مرتب و تمیز بود.
اطرافمو نگاه کردم.
درست شبیه یه بیمارستان قدیمی بود....همه قفسه ها مرتب بودن تخت های بیمارا مرتب بود.
جک+اینجا کجاست خانومه....مارگارت....؟!
اون زنه یا به قول خودش مارگارت سمت یکی از صندلی های آهنی گوشه دیوار رفت و روش نشست.
_جک....بیا پیشم بشین
سمتش رفتم و کنارش نشستم.....
نمیدونم چرا اما وقتی کنارش بودم احساس آرامش میکردم.انگار از هیچی نمیترسیدم.
+مارگارت میشه بهم بگی چه بلایی سر بچه های این مدرسه داره میاد...چرا دارن گم گور میشن؟!
لبخند کوتاه اما دلنشینی زد.
از جیب دامن بلند چین دارش یه پارچه سفید در آورد و سمت صورتم برد.
مارگارت_سرت خون ریزی کرده بزار تمیزش کنیم.
+مارگارت خواهش میکنم بهم بگو
نفس عمیقی کشید.
مارگارت_خوب به حرفام گوش کن جک.....اینجا....این جایی که شما و بچه های توش بهش میگین مدرسه قبلا یه تیمارستان برای ادم هایی که مشکل روانی داشتن بوده.بیمارای زیادی رو به اینجا میوردن.بر عکس ظاهر زیباش اصلا به بیمارا رسیدگی نمیشد.بیشتر وقتا به مریضا غذا نمیدادن و بهشون اجازه بیرون رفتن نمیدانن.رئیس این تیمارستان زنی به اسم ``امیلی تاچ`` بود.اون زن خودش یه روانی بود...از دیدن اینکه بیماراش زجر میکشن و تهش میمیرن لذت میبرد.امیلی تاچ دختر خاله من بود....یه روز من تصمیم گرفتم از که بیام و یه سر به امیلی بزنم.وقتی به اینجا اومدم به جای اینکه حال و هوای دلم عوض بشه بد تر دلم گرفت...اینجا واقعا مثل جهنم بود....بیمارا رو کتک میزدن و بهشون غذا نمیدانن به تخت میبستنشون و تنبه های بدنی سختی داشتن.با دیدن همه اینا من دلم بیشتر میگرفت.
جک+تو با دیدن اینا چیکار کردی؟!
_خیلی ناراحت بودم که اینطوری بیمارای اینجا دارن زجر میکشن....اون موقعه باردار بودم و قرار بود دوماه بعدش نادیا به دنیا بیاد و من مجبور بودم به خاطر اینکه روحیم خراب نشه از اونجا برم.اما....
+اما چی؟!!!!!
_اما نمیتونستم بیمارای اینجا رو همینطوری به حال خودشون رها کنم....باید یه کاری میکردم.تصمیم گرفتم به پلیس خبر بدم چون اگه به امیلی میگفتم قطعا منو میکشت.یه شب تلفن رو برداشتم که به پلیس اطلاع بدم اما فهمیدم که یکی کابل تلفن رو قطع کرده و من نمیتونستم به کسی زنگ بزنم....اون موقع بود که فهمیدم امیلی از نقشم با خبر شده.... تصمیم گرفتم که از اونجا فرار کنم
جک+موفق شدی که فرار کنی؟!
_ متاسفانه نتونستم.‌..
+بعدش چی شد؟!
_بعد از اون امیلی بهم اجازه رفتن از اونجا رو نداد و منو توی اتاق شماره 666 اینجا زندانی کرد....روز ها گذشت و من نتونستم از اونجا بیرون بیام.... امیلی اسم منو جزو بیمارای اینجا نوشت و با من درست مثل دیونه ها رفتار میکرد......بعد از چند ماه زندانی توی این دیونه خونه نادیا به دنیا اومد و من بعد از کلی خواهش از امیلی نادیا رو پیش عمش فرستادم.
+خب یعنی تو نادیا رو ندیدی دیگه
_هیچ وقت نشد که دوباره بغلش کنم....من خیلی دوسش داشتم.....
+زندگی غمگینی داشتی....حالا تهش چی شد....من نفهمیدم که چرا ما اینجا دوتا مارگارت داریم!!!!!
_من اینجا بعد از کلی زجر کشیدن تونستم یه کاری کنم....با کمک یکی از بیمارا با پلیس تماس برقرار کردم و همه چیز گفتم.....اما....اون روز اصلا حال خوبی نداشتم.....دچار بیماری های مختلف شده بود و نمیتونستم تحمل کنم که پلیس بیاد....و متاسفانه....من....
+مردی؟!!!!!
_اوهم.
+پس اگه تو مردی.....یعنی....تو...الان....یه روحی....یا حضرت عیسی مسیح💔😐
پشمام ریخته بود....یعنی این واقعا یه روح بود....منی که به هیچ چیز اعتقاد ندارم دارم مسلمان میشم😂
مارگارت_نترس پسر....بی آزارم به مولا
+نه اصلا نمیترسم من فقط یکم زهره ترک شدم 😐
_باشه دیگه مسخره بازی رو میزاریم واسه بعد بیا بقیشو گوش کن
+اوکی سرکار خانوم روح
_بعد از مرگ من....پلیسا اومدن اینجا و همه کارکنای اینجا رو دستگیر کردن به غیر از امیلی میدونی چرا؟!
+چرا؟!
_چون امیلی با اسم من یعنی مارگارت ریچی خودشو یکی از بیمارای اینجا جلوه داده بود....و همه پلیسا فکر کردن که اون فقط یکی از بیمارای اینجاس
+عجب ادم کثیفی بوده این امیلی
_این مدرسه یکی از میراث خانوادگی ما بود و بعد از چند سال با کلی بدبختی امیلی تونست اینجا یه مدرسه باز کنه.....اونم به اسم من
+پس اون مارگارت ریچی که مدیر اینجاس همون امیلی تاچ دختر خاله شماس درسته؟!
_بله....کاملا درسه....امیلی فقط دنبال اینه که یکی رو زجر بده پس اینجا رو باز کرد تا از ازار دادن بچه ها لذت ببره.
+واااای....عجب فکر پشم ریزانی کرده که از اسم تو استفاده کرده
_اوهم....میدونی من خیلی دارم اذیت میشم از اینکه میبینم بچه های اینجا دارن زجر میکشن پس تصمیم گرفتم با روشای مختلف باهاتون ارتباط برقرار کنم.....واسه همین شبا میومدم سراغتون جک
+میخوای بگی همون زن ترسناک که کابوس بچه ها شده بود تویی؟!
_اره....خودمم
+میتونستی یکم مهربون تر بیای سراغمون خواهر من
_ارتباط برقرار کردن یه روح با یه ادم زنده خیلی سخته جک
+خب باشه....حالا من دوتا سوال دارم ازت....ساکونو کدوم قبرستونیه؟!....و اینکه من چیکار کنم که بچه های اینجا نجات پیدا کنن؟!
_راجب ساکونو که.....ساکونو توی کمد اتاق 666 بی هوش افتاده که ریوما تهش پیداش میکنه نگران نباش....و اینکه تو باید یه جوری به پلیس اطلاع بدی تا بیان این دیونه امیلی تاچ رو ببرن
+اوکی قبوله
یه لبخند کوتاه بهم زد.....و دستشو سمت پله ها بلند کرد....به پله ها نگاه کردم و دوباره به مارگارت نگاه کردم...اما....
دیگه کسی کنارم نبود....
کاملا شوکه بودم....اما از چیزایی که دیدم کاملا اگاه بودم....خیلی واقعی بود....
میتونستم حسش کنم.
از جام بلند شدم و سمت پله ها رفتم....
باید همه چیز درست بشه....باید همه از این جهنم برن بیرون....باید کمک کنم.....
ولی هنوزم منطقی نیست اخه من چطور به یه روح حرف زدم😐💔
عجب دنیای کثیفیه 💔😂


واااای بچه ها با کلی بدبختی همینم نوشتم شرمنده واقعا اگه بد شده💔😢

امیدوارم که خوشتون بیاد با اینکه بد بوده بیشتر شبیه داستای جنایی شده احساس میکنم😂

سعی میکنم که توی پارت بعد یا پارت بعد ترش تمومش کنم هممون راحت شیم😂😐💔

ادامه مطلب

[ چهارشنبه 29 دی 1400 ] [ 14:12 ] [ Kosar ] [ بازدید : 117 ] [ نظرات (3) ]
دبیرستان ال پاسو ( پارت 10 )

†جک†

بدنم بد جور درد میکرد...
نمیتونستم زیاد پاهامو حس کنم...
یه جای تاریک بودم.اونقدر تاریک بود که حتی نمیتونستم جلوی خودمو ببینم.من کجام؟!
چه بلایی سرم اومده؟!
اصلا زندم یا مردم!!!


†فلش بک†


روی صندلی گوشه اتاق لم داده بودم و توی اینستا ول میچرخیدم....یکم خسته بودم چون کل روزو دنبال ساکی گشتم.
خیلی برام سوال بود که چه بلایی سرش اومده...چطور بدون اینکه اثری ازش بمونه ناپدید شده.
به فکر رسید که یه زنگ به ریوما بزنم...
به گوشیش زنگ زدم...بعد از چند تا بوق جواب داد.
ریوما+سلام جک
جک_سلام پسر چکارا میکنی
+راستش تا الان با رزی دنبال اون دختر دیونه میگشتیم...باور کن دیگه خسته شدم....اصلا حتی یه اثر کوچیک هم ازش نیست
_به نظرت چه اتفاقی براش افتاده؟!
+من از کجا بدونم جک
_بنظر من که مرده
+اگه مرده بود الان جنازش رو پیدا میکردم
_دیگه چیزی به نظرم نمی‌رسه
+تو کلا فکر نکن جون دل
_باشه
+راستی جک دیشب با نادیا رفتیم دنبال ساکی
_جدی...فک میکردم مغرور تر از این حرفا باشه که با تو بگرده
+مگه من چمه
_هیچیت نیست ولی خیلی بهم میاین ریوما...هر دو تون مثل سگ غرور مغرورین
+مثل سگ نه جک...مثل گرگ باید بگی
_باشه بابا گرگ کی بودی
+دیگه قطع کن گوشی رو وقت گرانبهای منو گرفتی
_باشه بابا خدافظ
+بای
گوشی رو قطع کردم و گذاشتم جیبم.
هوف نسبتاً بلندی کشیدم....به یکم استراحت احتیاج داشتم.یه صدا سکوت اتاقمو شکست.
صدای جیر جیر باز شدن در کمدم رو شنیدم....از جام بلند شدم.
در کمد لباسا اروم اروم باز شد.یه ترس عجیبی توی دلم احساس میکردم.
یه چیزی وحشتمو بیشتر کرد.یکی از کمدم بیرون اومد...میتونستم پاهای بی روحشو ببینم...بدون هیچ کفشی...
اروم اروم از کمد بیرون اومد و تونستم صورتشو کامل ببینم.
ضربان قلبم بالا رفت....خیلی ظاهر ترسناکی داشت...
یه زن تقریباً میانسال با موهای ژولیده و لباس سفید....چشماش خونی بود...رد پاهای خونی به جا میزاشت....با هر قدمی که برمیداشت قلبم بیشتر میزد.
داشت سمتم میومد.
نمیتونستم داد بزنم و در خواست کمک کنم.... این همون زنی بود که کابوس شبانه همه ما شده بود.
جک_ت...تو...کی هستی؟!!!!!
هیچ جوابی نشنیدم.... فقط به طرز وحشتناکی سمتم میومد و با هر قدم صدای شکستن صدها استخون رو میتونستم بشنوم...
تا جایی که تونستم عقب رفتم و به دیوار رسیدم.دیگه بیشتر از اون راه نداشتم....اون زن با ظاهر وحشتناکش سرعتشو برای رسیدن به من بیشتر کرد جوری که نفهمیدم چطوری بهم رسید.
دستمو محکم کشید و با سرعت سمت کمد برد...هر کاری کردم نتونستم دستمو بکشم و تهش سرم به در کمد خورد و دیگه هیچ چیز نفهمیدم....
همه چیز تاریک شد...


†پایان فلش بک†


یه جای تاریک بودم...
سرم بد جوری درد میکرد...از جام بلند شدم...
اطرافم خیلی تاریک بود.
دستمو روی جیب شروالم کشیدم... گوشیم توی جیبم بود.
گوشیمو درآوردم و نور فلشش رو روشن کردم و اطرافمو نگاه کردم...جایی شبیه به همون طبقه دوم بود اما خیلی تاریک بود.
خیلی کثیف بود.از بوی گندی که میومد حالم بهم میخورد...بوی گوشت گندیده بود.
دستمو روی سرم گذاشتم...پیشونیم زخم شده بود و خون می اومد....
راه افتادم....خودمم نمیدونستم کدوم گوری دارم میرم....یکم سرم گیج میرفت.
یه صدا متوقفم کرد.
صدای گریه میومد...
صدای گریه های یه دختر رو میشنیدم....صداش خیلی ضعیف بود.اطرافمو نگاه کردم...کسی نبود.
دنبال صدا راه افتادم.
اون صدا منو سمت یه اتاق راهنمایی میکرد.اول دودل بود که برم توی اتاق یا نه اما بعدش تصمیم گرفتم که برم.
جک_کسی اونجاس؟!!
اتاق نسبتاً بزرگی بود...پر از تخت های بیمارستانی بود....هر قدم که بر میداشتم به اون صدا نزدیک تر میشدم.
اون صدا...
احساس میکردم خیلی صدای آشنایی بود.
صدا گریه از ته اتاق می اومد...
قدم زنان سمت ته اتاق رفتم...نور فلش گوشی رو این طرف و اون طرف چرخوندم تا پیداش کنم که متوجه یه چیز شدم.
یکی گوشه اتاق بود.
یه دختر....
زانو هاشو بغل کرده بود گریه میکرد...
میتونستم از دست و پای ریز و موهای بلندش حدس بزنم کیه...
_س...ساکونو....
سمتش دویدمو محکم بغلش کردم....
_میدونی چقدر دنبالت گشتیم دیونه
سرشو بالا گرفت...
میشد توی چشماش وحشت رو دید...گریه هاش از قبل بیشتر شد.
جک_چه اتفاقی افتاده ساکونو....زود باش بگو...تو اینجا چیکار میکنی.
+ک...کمکم کن جک
_چی؟!!!
+خواهش میکنم....من نمیخوام اینجا بمونم.
_تو چطور اومدی اینجا؟!!!
+اون...اون زنه
_اون اوردت اینجا؟!!!
+اون به کمک احتیاج داره جک
منظور حرفاشو درست نمی فهمیدم....
جک_بلند شو ساکی باید از اینجا بریم.
دستمو توی صورتش بردمو اشکاشو پاک کردم... دلم واسش میسوخت...اون اوایل همه فکر میکردن که اون دیونس...اما الان...
فکر کنم همه ما دیونه شدیم...
شایدم...شایدم هیچ کس دیونه نیست و همه این چیزا واقعیه!!!
کمکش کردم که از جاش پاشه و با هم از اتاق بیرون زدیم.
_ساکونو نمیدونی باید از کجا بیرون بریم؟!
+نه
_باشه پس باید دنبال پله ای چیزی بگردیم
+اوهم
همینطور مثل روح سرگردون توی تاریکی دنبال جایی برای فرار کردن میگشتیم.
همینطور که ادامه دادیم یه صدایی متوقفمون کرد.صدای پاهای یه نفر می اومد.
توی اون محوطه انقدر سکوت بود که حتی میشد خز خز نفسای ضعف ساکونو رو هم شنید.نور فلش رو اطرافم چرخوندم تا ببینم صدای چیه...
ساکونو+خ...خودشه
_چی؟!!!
دستشو بلند کرد و به یه نقطه اشاره کرد.
به اون نقطه نگاه کردم و نور رو سمتش انداختم. یه نفر اونجا بود...همون زنه...
خودش بود...
اما...
اینبار ظاهرش ترسناک نبود!!!
موهای قهوه ای رنگش مرتب از بالا جمع شده بود و یه لباس بلند ساده نباتی رنگ تنش بود...
لبخند مخوفی روی لباش بود.
_ساکونو مراقب باش پشت من وایسا
به پشتم نگاه کردم...
س....ساکونو نبود....
هیچ کس پشتم نبود.
چند بار صداش زدم اما هیچ خبری ازش نبود...
به اون زنه نگاه کردم...هنوزم همون جا وایساده بود و لبخند میزد.
_چه بلایی سر ساکونو اوردی....توی کی هستی؟!!
+من مارگارتم
صدای تقریبا دل نشینی داشت...میتونست با اون صدا مخ هر کسیو بزنه.
_چی داری میگی...تو مارگارت نیستی
+تو باید به بچه های مدرسه کمک کنی جک
_چی!!!
+با من بیا جک...من به هیچ کس آسیب نمیزنم
_چرا باید حرفاتو باور کنم.
برگشت و راه افتاد...
_هی کجا داری میری؟!!!
خیلی کنجکاو بودم باید از همه چیز سر در می آوردم....دنبالش راه افتادم...
باید بفهمم اینجا چه خبره....
چرا من باید به بچه های مدرسه کمک کنم...چه اتفاقی افتاده....ساکونو چرا دوباره غیبش زد....
پشت سر اون زن اروم اروم راه افتادم...
امیدوارم اتفاق بدی نیوفته.


تقدیم با عشق⁦❤️⁩

امیدوارم خوشتون بیاد ✨

حتما حتما نظرای قشنگتون بهم بگین خوشحالم میکنین⁦❤️⁩⁦❤️⁩

ادامه مطلب

[ جمعه 17 دی 1400 ] [ 16:09 ] [ Kosar ] [ بازدید : 63 ] [ نظرات (3) ]
دبیرستان ال پاسو ( پارت 9 )

†ریوما†

چهار روزه گذشته اما هیچ خبری از ساکونو نشد.
طی این چهار روز فقط دنبالش گشتیم....همه جای مدرسه رو گشتیم هر شب طبقه اول و دوم رو چک میکردیم.
به مارگارت درباره اون شب هیچی نگفتیم چون اگه میفهمید قطعا مارو میکشت...
وقتی فهمید ساکونو گم شده هیچ واکنشی نشون نداد انگار براش مهم نبود.تنها حرفی که زد این بود «ادمای سرکش همیشه کار دست خودشون میدن »
شتت....
اینا همش تقصیر من بود...
از اون بدتر اون زنه ولم نمیکنه...هر شب میاد به جونم...واقعا دیونم کرده.
نمیدونم چرا اما همش احساس مسکنم یه چیزی از میخواد.انگار درخواست کمک داره اما با این کاراش اذیتم میکنه.
کابوسای ترسناک و بی معنی میبینم.
کاشکی هیچ وقت به اینجا نمی اومدم‌...بزرگ ترین اشتباه زندگیم اومدن به این دبیرستان لعنتی بود.
سرمو‌ روی بالشت گذاشتم تمام اتفاقاتی که افتاده بود رو مرور کردم.
یه چیز دیگه که خیلی آزارم می داد این بود که ما کلی سند و مدرک پیدا کردیم که ثابت میکرد مارگارت ریچی مرده.
این یعنی چی؟!
چه معنی میده وقتی اون هر روز جلوی چشمای ما داره راه میره...
این افکار منو ول نمیکرد.
دیگه خیلی رو مخم بود باید یه کاری کنم....
از جام بلند شدم گوشی و کلاهمو برداشتم و از اتاق بیرون زدم.
باید از شر این افکار خلاص بشم.باید دنبال حقیقت بگردم.باید دنبال ساکونو بگردم.
از جایی که جک و رزی بیخیال گشتن شدن من خودم تنها میرم دنبالش.
همینطور سمت پله ها راه افتادم که برم اما صدای یه نفر متوقفم کرد.
_مثل اینکه تنت میخاره تو ایچیزن...خیلی از تنبیه شدن خوشت میاد.
صداش خیلی آشنا بود.
سرمو برگردوندم و با یه قیافه آشنا رو به رو شدم.
ریوما+به به ببین کی اینجاس؟!!! عشق خودم خانوم نادیا.
نادیا_خفه شو پسره دختر باز عوضی.
+حرفت قشنگ نبود عشقم من نه دختر بازم نه عوضی...
_خیلی ام هستی
+باشه اصلا هستم....الان لابد میخوای بری پیش مگی جون بگی که من خواستم برم پایین
_اره میخوام برم بگم
+عشق فضول من😏
_مرض...چندشم شد....
+برو دیگه برو به مامان جونت بگو من میخوام برم طبقه پایین
_به یه شرط به مادرم نمیگم که مخوای بری اون پایین
+حالا دیگه واسه من شرط میزاری....بنال ببینم چی میخوای
_منم باید باهات بیام طبقه پایین
+نه خیر....اخرین باری که یه بچه کوچولو رو باخودم بردم اون پایین گم گور شد هنوزم خبری ازش نیست
_من بچه نیستم
+بچه نیستی ولی عشق من که هستی جون دل دوست ندارم عشقم گم گور بشه
_دفعه دیگه به من بگی عشقم یه فن نینجایی روت پیدا میکنم تا بفهمی عشق چیه.
+به به نینجا هم که هستی از این بهتر نمیشه.
یه جوری کلافه نگام کرد معلوم بود که از این بحث خسته شده.
نادیا_منتظر جوابم
ریوما+جهنم....بیا بریم فقط زیاد ازم فاصله نگیر
_اوکی
سمت طبقه پایین راه افتادیم.... امیدوارم این دفعه اتفاق بدی نیوفته.
ریوما+نادیا میتونم چند تا سوال ازت بپرسم؟!
نادیا_بنال ببینم چی میگی...
+تو چند وقته که اینجایی
_به تو چه
دپرس نگاش کردم و اونم با قیافه سرد تر بهم نگاه کرد.
+مرسی از جواب قانع کنندت.
_باشه بابا بهت میگم....راستش یه سالی میشه که اینجام.
+فکر میکردم خیلی وقته که اینجایی...
_نه بابا...راستش از وقتی که یادمه پیش عمم زندگی می‌کردم
+جدی؟!!یعنی مادرت رو تازه دیدی؟!!
_اره...اول فکر میکردم مرده اما یه روز زنگ زد و کلی چرت و پرت گفت و منم باور کردم اون مادرمه.
+یعنی به اینکه مادرته شک داری
_راستش اره
+خسته نباشی
_سلامت باشی
به طبقه اول رسیدیم....وارد راهرو شدیم.
نادیا دهنش باز مونده بود...
نادیا_واییی پسر اینجا چه باحاله
+اره خیلی...ولی ما برای نگاه کردن نیومدیم...اومدیم که ساکی رو پیدا کنیم
_باشه بابا تو ام با اون ساکی جونت....اینطوری میگه ساکی انگار پنجاه ساله میشناسش.
+اره میشناسمش...توی زندگی قبلیم زنم بود تازه دوتا بچه ام داشتیم اسمشون ریوری و ریسا بود ( اشاره ریزی به به خاطر غرورم 😂)
_تو زندگی قبلیتو یادته
+اره تک تک لحظه هاشو...راستش خیلی مزخرف بود
_اها....خوبه که یادته من یادم نیست
+نادیا
_ها
+ها چیه بگو بله
_درد....چی میخوای
+بی تربیت
_من بی تربیت نیستم فقط دیکشنریم با بقیه فرق میکنه
+ایول این حرفت سس ماس داشت😂
_بله دیگه ما اینیم
+حالا بی شوخی....یه چیزی بگم باور میکنی؟!
_نه
+نادیا من یه سری مدرک پیدا کردم که نشون میده مارگارت مرده
_حرفت تموم شد؟!
+اره
_خیلی تاثیر گذار بود
+دارم باهات جدی حرف میزنم...بهت میگم مارگارت مرده
_چی داری میگی یعنی واقعا مارگارت رو به این گنده گی نمیبینی؟!
+بیا تا پرونده ها رو نشونت بدم.
هنوز پرونده هایی که برداشته بودیم روی میز وسط راهرو بود.
نادیا رو بردم سمتش و پرونده ها رو نشونش دادم.
هنگ کرده بود.
ریوما+حالا حرفامو باور کردی
_ریوما عمم بهم گفته بود که مادرم مشکل روانی داشته اما هیچی راجب مرگش بهم نگفته بود.اگه اون مرده پس این مارگارتی که هر روز میبینم کیه؟!
+واسه منم هضم کردن این قضیه واقعا سخته
یکم باهم راجب این مسئله بحث کردیم اما به هیچی جا نرسیدیم...
هیچ جوابی برای سوالای توی ذهنمون وجود نداشت.
بعد از کلی حرف زدن و کشتن دنبال ساکونو هیچ چیز پیدا نکردیم و دوباره برگشتیم به خوابگاه.
قرار شد هر کدوممون دلیل منطقی پیدا کردیم همو خبر کنیم.
وارد اتاق شدم....دیگه چیزی تا طلوع آفتاب و شروع شدن کلاس ها نمونده بود.
نبود ساکونو هنوز آزارم میداد عذاب وجدان داشتم.
نباید از هم جدا میشدیم....الانم معلوم نیست که زندس یا مرده!
هوفی کشیدم روی تخت ولو شدم.

✡️⁦✡️⁩⁦✡️⁩⁦✡️⁩⁦✡️⁩⁦✡️⁩⁦✡️⁩⁦✡️⁩⁦✡️⁩⁦✡️⁩⁦✡️⁩⁦✡️⁩⁦✡️⁩⁦✡️⁩⁦✡️⁩⁦✡️⁩⁦✡️⁩⁦✡️⁩⁦✡️⁩⁦✡️⁩⁦✡️⁩

† کانیا †

صبح بعد از تموم شدن کلاس فیزیک از کلاس بیرون زدم.
از دست رزی ناراحت بودم که اون شب بدون گفتن به من به طبقه اول رفتن....
و اینکه ساکونو گم و گور شده بود بیشتر از هر چیزی رو مخم راه میرفت.باید یه کاری کنم اینطوری نمیشه.
این چند روز رو منو کسی که بیشتر از همه تو دنیا ازش متنفرم یعنی مایک همش دنبال ساکونو گشتیم.حتی یه سرنخ کوچیک هم گیر نیاوردیم.
بعد از خارج شدن از کلاس سمت مایکی و دار دستش رفتم...
طبق معمول کنار دیوار پشتی مدرسه لم داده بودن.
سمتشون رفتم.
کانیا_هی مایک
مایک+چی میخوای دوباره دختره کنه
_کنه باباته
+تو چی میخوای دوباره اومدی اینجا اذیت کنی کوتوله
_نه خیر....میخوام بگم که مگه تو ساکی رو دوست نداری پس چرا هیچ تلاشی برای پیدا کردنش نمیکنی؟!
+دیگه بنظر واسش چیکار کنم....تمام مدرسه رو گشتم هر جایی که به ذهن برسه رو چک کردم ولی هیچ خبری از نیست
«یکی از دوستای مایک»+به نظر من که اون دختره کله شق فرار کرده....اخه قبلا چند بار تلاش کرده که از اینجا فرار کنه.
مایک+اره اینم ممکنه
کانیا_تو مگه برادرش جیمین رو نمیشناسی...مگه دوست صمیمیت نیست؟!چرا بهش زنگ نمیزی بپرسی اون برگشته یا نه؟!
+قبلا زنگ زدم ولی گفت بر نگشته اما خیلی نگران شد الکی بهش گفتم که شوخی کردم و ساکونو هستش
_پس چرا زر میزنی اینم ممکنه؟!
+بی خیال دختر جون چقدر تو زر مفت میزنی
_بعد از پایان همه کلاسا تشریف بیار تا بریم بگردیم
+من دیگه نمیام کوتوله
_چرا؟!
+راستش از وقتی رفتم طبقه پایین شبا همش کابوس میبینم بعضی وقتا حتی توی روز روشنم چیزای عجیب میبینم
خیلی تعجب کردم....
یعنی اونم داره اون توهما و چیزای عجیب غریبو میبینه!!!
جدیداً یه چیزی شده کابوس شبانه تمام بچه های مدرسه....فکرشم نمیکردم مایک هم اونو ببینه.
کانیا_مایک تو ام اون زنه رو میبینی؟
مایک+راستش اره
_مایک اون زنه همه رو دیونه کرده...هر شب میاد سراغ من...سراغ ریوما و رزی هم میره...
+اون کیه کانیا؟!
_نمیدونم...
+راستش باور کردم این مدرسه تسخیر شدس
_اره منم....من که میخوام هر جور شده از اینجا برم.
+احتمالا جیمین بتونه بهمون کمک کنه از اینجا خلاص شیم.
_اره اون میتونه...مایک بیا امروز رو هم دنبال شاکی بگردیم
+باشه موافقم...
همینطور که باهم حرف میزدیم صدای رزی رو شنیدم....
رزی+کانیا....کانیا
رزی سمتمون اومد....
مایک+به به خانوم مو فرفری
کانیا_چی شده رزی؟!
رزی+کانیا یه خبر بد....!
_باز چی شده!!!
+جک....جک گم شده از دیشب هیچ خبری ازش نیست!!!
_چی؟!!!!
خشکم زد....منظورش چی بود....یعنی جک هم گم شده....چخبره چرا این اتفاقات می افته!
مایک+یه نفر دیگه هم گم شده!!!!
رزی+اره جک گم شده....ریوما گفت صبح که رفته توی اتاقش به جز یه عالمه خون روی در کمد اتاقش هیچ چیز دیگه ای پیدا نکردن.
_شتت....اینجا چه اتفاقی داره می افته!!
چرا تک تک بچه ها دارن گم و گور میشن....
لعنتی...


خب خب خب...

بچه‌ها اینم از این پارت چونکه نظراتون به ده تا رسید واستون گذاشتمش...

واسه پارت بعدم اگه نظرا زیاد باشه روحیه میگرم و زود مینویسمش اخه دیروز داییم فوت شد جدیدا اصلا حال و هوای خوبی ندارم🖤

خواستم واستون کلی عکس و چیزای مختلف دیگه بزارم اما دیگه قسمت نشد قول میدم جبران کنم🌸

مرسی که رمان منو میخونین دوستون دارم🌸

منتظر نظراتتون هستم عزیزای من💙

ادامه مطلب

[ یکشنبه 12 دی 1400 ] [ 7:22 ] [ Kosar ] [ بازدید : 55 ] [ نظرات (6) ]
دبیرستان ال پاسو ( پارت 8 )

†ریوما†

با رزی و ساکونو و جک از پله ها پایین رفتیم.خیلی کنجکاو بودم....دوست داشتم از همه چیز سر در بیارم.
خیلی توی سرم سوال داشتم.
مثل اینکه....
چرا مارگارت بچه ها رو تنبیه میکنه.....!
اون زنه کیه که هر شب میاد سراغ همه؟!
اگه مارگارت قبلا یه دیونه زنجیری بوده چطوری الان بهش اجازه دادن مدیر بشه؟!
کلی سوال دیگه ام دارم که فقط میتونم با گشتن پیداشون کنم...
باید بفهمم اینجا چه خبره.
باید بدونم....
دیگه اهمیتی نمیدم که مارگارت چه جوری قراره تنبیهم کنه...اصلا اهمیتی نداره...
به درد کشیدن عادت کردم.
منو جک جلوتر راه افتادیم و دخترا هم پشت سرمون بودن....
به رزی نگاه کردم
قیافش خیلی بامزه بود انگار اصلا نمیترسید.فک کنم اصلا براش اهمیتی نداشت.
به ساکونو نگاه کردم...قشنگ ترس و نگرانی توی چشماش موج میزد اما واسه اینکه کم نیاره هیچی نمیگفت.
مثل دیونه ها به ساکی زل زدم.
ساکونو+چیه....نگاه داره؟!
ریوما_دیدن خر صفا داره😂
+خیلی بی شعوری دیگه دوشت ندالم🥺
_به درک که نداری...
+احمق
_از عوارض همنشینی با توعه
+اصلا چرا انقدر داری با من لج میکنی؟!😑
_چون دوست دارم
+اصلا تو جلوی پاتو نگاه کن الان می افتی
_چیه نگرانم شدی عشخم
روشو برگردوند و بی اهمیت به من راهشو ادامه داد....اذیت کردنش یه جورایی بهم لذت میداد.
اخرین پله ها رو طی کردیم و به طبقه اول رسیدیم.
همون صحنه آشفته اون روز رو داشت....همه جا به هم ریخته بود و کلی وسایل پزشکی و پرونده این ور و اون ور ریخته بود....
جک+واااای پسر اینجا شبیه یه بیمارستانه
ریوما_بهت گفته بودم که...
رزی+کلا اینجا با تصوراتم فرق میکنه
ریوما_چی تصور میکردی
+فکر میکردم اینجا هم مثل بالا همش اتاق باشه
_اره منم اول همین تصور رو میکردم
ساکونو+میگم ریوما این دفعه چیزی شد تو بدون من برو اصلا نمیخواد وایسی کمکم کنی برو و خودتو نجات بده
ریوما_خوب شد گفتی فقط نگران این بودم با وجود تو چطور فرار کنم
+الان دیگه نگران نباش پسر گلم
_نا دیده میگیرم حرفتو
+بی فانوس....اصلا با من حرف نزن
_کی خواست با تو حرف بزنه
جک+اه....بچه بسه دیگه....ریوما...ساکونو...شما دوتا چرا مثل هم عروسا رفتار میکنین
رزی_راست میگه دیگه عامل سر صداین شما دونفر
ساکونو+به من چه تقصیر ریوماس
ریوما_عه....عهههه....تقصیر منه....نشونت میدم خانوم روانی
+بیا نشونم بده ببینم چطوری میخوای نشونم بدی
_میکشمت
جک+خفه شید دیگه
هر دو ساکت شدیم....اخمای ساکونو توی هم رفته بود ولی خب به درک.
اصلا مهم نیست....
راهرو ظاهرش افتضاح بود اما ساکت و اروم بود یکم باهم اطرافو گشتیم قرار شد هر کی چیز به درد بخوری پیدا کرد که مربوط به گذشته اینجا میشه بیاره.
یه گاو صندق نیمه باز گوشه یکی از اتاق ها بود...سمتش رفتم و بازش کردم.
چیز خاصی توش نبود اما یه گردنبند طلایی خوشگل زنانه توش بود.
شبیه یه کلید بود....یه سنگ سرخ رنگ هم وسطش بود.
برش داشتم....
رزی+هی ریوما چی پیدا کردی؟!
ریوما_گنج
+جدی....شریک نمیخوای؟!
_از جایی که زنونس بیا واسه خودت
گردنبند رو واسش انداختم.یکم خر ذوق شد....
+مرسی بابت اینکه گذاشتی تو گنجت سهم داشته باشم.
_تو که همشو بردی رسما...سهمی برای من نموند
+حرفی ندارم😑
صدای جک توجه همه رو به خودش جلب کرد
جک_هی بچه ها من یه چیزی پیدا کردم.
ریوما+چی ؟!
_بیا اینجا رو ببین ریوما
سمت جک رفتم...
+چی شده پسر
_طبق این پرونده مارگارت یکی از بیمارای اینجا بوده
ساکونو+خسته نباشی دلاور اینو که خودمونم میدونستیم‌.
ریوما+راست میگه
جک_میدونم که میدونستین....اما بخش جالبش اینجاس
پرونده رو نشونم داد.
_ببین ریوما اینجا نوشته که مارگارت ریچی سال 2005 مرده....
+چی!!!!!
هممون از تعجب شاخ در آوردیم.منظورش چی بود.
ساکونو_چی داری میگی جک مارگارت که زندس
جک+اما اینجا نوشته که مرده.... دقیقا پانزده سال پیش مرده.
رزی_بچه ها منم یه چیزی پیدا کردم
ساکونو+چی؟!
_یه چند تا ورق که رو شون دلیل مرگ بیمارای اینجا رو نوشته
ریوما+بگرد ببین مرگ مارگارت رو پیدا میکنی
رزی_باشه...
+بچه ها بیشتر بگردین ما باید چند تا مدرک گیر بیارم واسه اینکه بچه های اینجارو از شر اون عجوزه نجات بدیم‌
دوباره مشغول گشتن شدیم ولی این دفعه یکم از هم دور شدیم.
باید خیلی مراقب باشیم.

†ساکونو†

یکم از بچه ها دور شدم و شروع به گشتن کردم.
احتمالا چیزایی که میخوایم رو فقط توی کاغذ پاره های اینجا میشه پیدا کرد.
کامپیوتر های زیادی اینجان اما به احتمال زیاد چیز خاصی توشون نباشه چون خیلی قدیمین و بعضی هاشون احتمالا خراب شده.
خیلی واسم جالبه که بدون اینجا چه خبره....چطور ممکنه یکی که سال هاست مدیر یه مدرسس مرده باشه.
مگه میشه مگه داریم اصلا!!!
همینطور بر خودم جر و بحث میکردن و جاهای مختلف رو میگشتم.
وارد یه اتاق تقریباً بزرگ شدم.
داشتم کشو میز ها رو چک میکرد که یه صدا باعث شد از جا بپرم.
_ساکونو
اولش بد جور پشمام ریخته بود ولی بعد از اینکه متوجه شدم صدای ریوماس خیالم راحت شد
ساکونو+ترسوندی منو دیوونه...چیکار داری؟؟
_باهام بیا
لحن حرف زدن سرد و عجیب بود.
+چرا باید دنبال تو راه بیوفتم!
صداشو بالا برد...
_بهت گفتم دنبالم بیا
+باشه باشه....حالا چرا داد میزنی
روشو برگردوند و از در بیرون رفت....برای اینکه اوضاع بدتر از این نشه دنبالش راه افتادم.
داشت روبه ته راه رو میرفت....
+ریوما کجا داری منو میبری
هیچ جوابی نداد...انگار تسخیر شده بود فقط داشت به راهش ادامه میداد.
+با تو ام پسره کله شق چرا جواب نمیدی
بازم بدون توجه به حرف من به راهش ادامه داد.
دیگه زدم به سیم آخر.دلم میخواست بگیرم جررش بدم.
ساکونو+اصلا دنبالت نمیام...
بر خلاف جهت راه اون راهمو کشیدم و خواستم برم اما یه چیزی دستمو گرفت.
میدونستم که ریوماس...بدون اینکه بهش نگاه کنم خواستم دستمو بکشم اما انقدر سفت دستم گرفته شده بود که احساس میکردم خون توی رگای دستم جریان نداره
+دستمو ول کن
سرمو برگردوندم و با چیزی که دیدم وحشت زده شدم.
او....اون....ریوما نبود.
ه....همون زنه....
زبونم بند اومده بود.
قیافش خیلی ترسناک بود صورتش داغون شده بود.
اشک از چشمام سرا زیر شد.
تمام بدنم میلرزید.
دستمو محکمتر گرفت و دنبال خودش کشید
فقط درخواست کمک داشتم.
جیغ خیلی بلندی کشیدم و بعدش همه چیز تاریک شد.
هیچی وجود نداشت.
احساس میکردم جایی ام که نه رنگ داره و نه بو...
خدایا....کمکم کن...

†رزی†

صدای جیغ وحشتناکی کل راهرو رو فرا گرفت.
صدای جیغ یه نفر میتونست باشه...
س....ساکونو
نگاهی به ریوما و جک انداختم....اونا هم همینطور وحشت زده به من نگاه میکردن....
جک+ای....این...صدای ساکونوعه!
رزی_س...ساکونو
اسمشو داد زدم
چه بلایی سرش اومده.
اشک چشمام جاری شد....اگه بلایی سرش بیاد هیچ وقت خودمو نمیبخشم.
ریوما+بچه ها عجل کنید باید پیداش کنیم
رزی_صدا از ته راهرو اومد
هر سه نفر با قیافه های وحشت زدمون سمت اخر راه رو دویدیم.
جک+همه اتاقا رو بگردین
همینطور همه اتاق ها رو چک میکردم...هیچی...
هیچ خبری از بهترین دوستم نبود.
حالا چیکار کنم.
خدایا لطفاً کمکم کن پیداش کنم.خواهش میکنم.
چند بار با صدای گرفته اسمشو صدا زدم اما دیگه خبری از جانم گفتناش نبود.
خبری از رزی گفتناش نبود.
الان باید چیکار کنم....از کی کمک بخوام...شدت گریه هام همش بیشتر میشد.
تک تک اتاق ها رو گشتیم.
دیگه کاملا هر سه خسته شدیم...
هیچ اثری ازش نبود.
هر کدوممون یه گوشه خسته افتادیم.
هیچ کس چیزی نمیگفت فقط صدای هق هق گریه های من راهرو رو پر کرده بود.
جک یکم به من نزدیک تر شد.
جک+هی رزی گریه نکن ما پیداش میکنیم.
_اگه پیداش نکنیم چی؟!خیلی ها تو این مدرسه گم و گور شدن...یا جنازشون پیدا شده یا کلا هیچ اثری ازشون نمونده.
+بهت قول میدم که پیداش میشه نترس رفیق...منو ریوما تمام تلاشمونو میکنیم پیداش کنیم.
به ریوما نگاه کردم....
به یه گوشه خیره شده بود....انگار اصلا براش اهمیتی نداشت که ساکونو گم و گور شده.
رزی_ریوما مثل اینکه تو اصلا برات مهم نیست ساکونو گم و گور شده...!
هیچ جوابی بهم نداد فقط به یه نقطه خیره شده بود.
عصبانی شدم.
صدامو بالا بردم....
_چرا اهمیت نمیدی.....خدا میدونه الان چه بلایی سرش اومده
ریوما+بس کن رزی
_بس نمیکنم....تو ما رو کشوندی اینجا
+فکر میکنی اصلاً برام مهم نیست....فکر میکنی خوشحال که ناپدید شده!!!نه نیستم....اینا همش تقصیر منه...من باعث این مشکلات شدم.
دستشو روی پیشونیش گذاشت و لبشو گاز گرفت.با حرف هایی که زد معلوم بود که ناراحته...
دلم نمیومد بیشتر از این باهاش بحث کنم.
سرمو به دیوار تکیه دادم و اروم اشک ریختم....
فقط امیدوارم زود تر پیداش شه...
نمیتونم دوریشو زیاد تحمل کنم...


بچه ها واقعا شرمنده که دیر گذاشتم امیدوارم درکم کنین....سعی میکنم دفعه بعد زود تر بزارم✨

حالا شما هم یه روحیه بدین نظراتون به ده تا برسونین تا زود پارت بعدی رو بزارم😏

چقدر من فرصت طلبم😂

ادامه مطلب

[ دوشنبه 06 دی 1400 ] [ 5:01 ] [ Kosar ] [ بازدید : 70 ] [ نظرات (11) ]
دبیرستان ال پاسو ( پارت 7 )

†ایوان†

هوا روشن شده بود و با صدای زنگ گوشیم از خواب پریدم.
از جام بلند شدم و لباسامو عوض کردم....خیلی خسته بودم احساس میکردم وزنم به اندازه یه کامیون سنگین شده.....بدن درد میکرد.
دیشب رو اصلا خوب نخوابیدم.
بعد از پوشیدن لباسام از اتاق بیرون رفتم و سمت اتاق ریوما راه افتادم.اونم الان احتمالا بیدار شده.
روبه روی در اتاقش ایستادم و در زدم.
تق تق تق....
ریوما از خواب بلند میشه خیلی بامزس....منتظر موندم که یکی با موهای بهم ریخته و لباسای شلخته در رو باز کنه و بهم بگه چه مرگته....
اما....
هیچ کس در رو باز نکرد...
دوباره تق زدم
تق تق تق....
اما دوباره در رو باز نکرد...
+ریوما....ببینم خوابی یا بیدار؟!
هیچ جوابی نشنیدم.
نکنه اتفاقی براش افتاد...اخه اون میگرن داره اگه اتفاقی واسش افتاده تا آخر عمر باشه عذاب وجدان میگیرم.
خیلی نگران شده بودم.
دستگیره در رو گرفتم و فشار دادم و وارد اتاق شدم....با دیدن صحنه روبه‌ روم خشکم زد.
ری....ریوما...
روی زمین افتاده بود.
چه بلایی سرش اومده بود.
سمتش رفتم....چند بار تکونش دادم....
+ریوما....ریوما...بلند شو
دستمو زیر سرش گذاشتم.
بدنش یخ زده بود و رنگش پریده بود انگار مرده بود ولی چشماشو اروم باز کرد...
+چه اتفاقی افتاده ریوما
اروم اروم بلند شد...اطرافو نگاه کرد....دستشو روی سرش گذاشت...
ریوما_چه اتفاقی افتاده؟!
+نمیدونم اومدم تو اتاقت دیدم افتادی روی زمین....ببینم چه اتفاقی واست افتاده چرا شبیه زامبی شدی!
_نمیدونم.
+یعنی چی نمیدونی!
_یعنی نمیدونم همین....حالا زیاد حرف نزن کمک کن بلند شم.
کمکش کردم از جاش بلند شه.
ایوان+فکر کنم الان کلاسا شروع بشه اگه نمیتونی بیای مشکلی نیست من به مارگارت میگم که حالت خوب نیست.
_نه میام....حالم خوبه.
+باشه هر جور که راحتی
کمکش کردم که لباساشو بپوشه و بعدش با هم راه افتادیم بریم سمت کلاس.
تمام مدت که راه میرفتم ریوما حتی یک کلمه هم حرف نمیزد..... احساس میکردم یه اتفاقی افتاده یه بلایی سرش اومده....
رنگش پریده بود شبیه جن زده ها شده بود.
+ریوما مطمئنی حالت خوبه.
ریوما با لحن سرد و جدی جوابمو داد....
_بهت میگم خوبم.
+چه چراغ و عصبانی هستی...
_میشه انقدر وراجی نکنی
+باشه بابا.
وارد کلاس شدیم تقریباً همه سرکلاس بودند.... ما هم رفتیم سر جامون نشستیم و منتظر معلم موندیم.
تمام مدت سر کلاس به ریوما نگاه می‌کردم. طبق معمول داشت با بی حوصلگی به درس گوش میداد.
یه چیزی توی ریوما تغییر کرده بودم اما اون چی بود؟!
احساس میکردم خودش نیست یکم زیاد و بیش از حد بود.
آره ریوما آدم سردیه اما نه به این اندازه امروز تغییر کرده.... بیش از حد سرد شده.


**************************✨


بعد از تمام شدن کلاس بدون هیچ حرفی بزنه راهشو کشید....حتی منتظر نموند که ما بیاییم.
این پسر آخر یه چیزش میشه خیلی آدم عجیب غریبی اصلا نمیشه شناختش.

†ریوما†

اون زن.....
همون که دیشب دیدم....
قیافش هنوز جلوی چشمامه.... اون کی بود یا بهتره بگم اصلا چی بود.
بهش نمیخوره انسان باشه.
اون زن چه بلایی سرم آورد احساس می کنم خودم نیستم تمام تنم درد میکنه احساس می کنم یه وزنه سنگین روی سینمه....
حتی نفس کشیدنم برام سخت شده.
احتمالاً.....
احتمالا ساکونو بدون اون کیه....
اون همش چیزهای عجیب غریب میدید اون بود که بی دلیل جیغ میزد.... همیشه فکر میکردم دیوونس شایدم شدم من دیوونم.
نمیدونم.....
کاشکی میتونستم چیزی که دیدم و درک کنم.
بهتره اول بر ساکونو رو پیدا کنم.... باید ازش بپرسم اون میتونه جواب سوالامو بده.
بعد از خارج شدن ساکونو از کلاس دنبالش راه افتادم.
دیگه کم کم از مدرسه بیرون زدیم.
ریوما+ریوزاکی میشه یه دقیقه وایسی
ساکونو_چیزی میخوای؟!
+چند تا سوال دارم ازت
_بیخیال من شو من نمیتونم جواب سوالاتو بدم.
+وایسا ببینم چی واسه خودت زر زر می کنی باهات کار دارم
_نخیر.... یه آدم عاقل با یه آدم دیوونه هیچ کاری نداره.
+چی؟!
_باشه مایک بهم گفت میخواد منو ببره روانپزشک... خیلی هم خوب باشه میرم باهاش.... شاید یکم عاقل شدم.
+آها الان داری به من تیکه میندازی.... باشه بابا شرمنده که دیروز به مایک گفتم تو دیوونه ای.
_عذرخواهی پذیرفته نشد یک محترمانه لطفاً
+باشه با غلط کردم
_پذیرفته شد...حالا سوالتو بپرس
+بحث همین دیوونگی توعه.... فکر کنم دیوونگیت واگیردار بود به منم سرایت کرد.
_خیلی بیشعوری
+جدی میگم منم اون کابوس ها رو می‌بینم....اون چیزایی که تو میبینی.
_تو مگه میدونی من چی چی میبینم.
+اره....همون زنه...همون که لباس بیمارستانی سفید تنشه.
قیافه ساکونو به هم ریخت...فک کنم پشماش ریخته بود.
_ت....توام..اون...زن رو دیدی
+اوهم.
_کی دیدیش؟!
+همین دیشب
_ریوما....اون دیگه ولت نمیکنه....هر شب میاد سراغت... همون‌طور که هر شب میاد سراغ من.
+چی؟!!!!!
_ریوما اون زن هر شب میاد منو اذیت میکنه...نمیزاره حتی بخوابم....دیونم کرده....احساس میکنم یه چیزی ازم میخواد...
+چی از تو میخواد؟!
_همیشه منو سمت راهرو طبقه اول و دوم میکشونه...انگار بهم میگه که برم اون پایین.
+دیگه حرفتو باور میکنم ساکی....چون با چشمای خودم دیدمش.
_خوشحالم که میبینم توام دیونه ای....حالا بگو ببینم پایه ای امشب بریم طبقه اول؟!
+امممم...بیخیال نمیخوام دوست پسرت دوباره بیاد یقه من بدبختو بگیره.
_کی؟!
+مایک رو میگم دیگه اسکل
_اون که دوست پسر من نیست....من کلا با اون مشکل دارم.
+پس چی زر زر میکرد اون روز؟!
_بیخیال اون باش
+اوکی پس امشب بریم.
_باشه.....هی بهتره بگیم به جک و رزی هم بیان.
+فکر خوبه....راستی ایوان چی؟!
_اونو بی خیال اگه بیاد فقط سر و صدا میکنه
+اها باشه.... فقط ما چهار نفر میریم...امیدوارم مارگارت نفهمه.
_اره.
+خب...دیگه برو شب میبینمت.
_باشه...بای
+بای بای


†جک†


ریوما بعد از تموم شدن کلاس بدون اینکه چیزی به ما بگه رفت...
یکم عجیب شده بود.
سمت ایوان رفتم....
+هی ایوان تو نمیدونی ایچیزن چه مرگشه؟!
ایوان_نمیدونم والا....صبح که رفتم توی اتاقش روی زمین ولو شده بود وقتی هم اومدیم سر کلاس همش عجیب رفتار میکرد
+ازش  نپرسیدی چشه؟!
_پرسیدم ولی جوابمو نداد.
+اها
یعنی چه اتفاقی واسش افتاده...!
شاید...
نکنه اونم مثل من درگیر یه سری توهم بی خودی شده.
راستش از روز اولی اومدم اینجا همش توهم میزنم چیزای عجیب و غریب میبینم....اما اصلا دلم نمیخواست به کسی بگم.
قطعا اگه میگفتم همه فکر میکردن زده به سرم.
من ادم مذهبی نیستم و به اجنه و شیاطین و ارواح هم اعتقادی ندارم.
اما...
این چیزایی که میبینم....
اگه اونا جن و روح نیستن پس چی هستن؟!
دیگه واقعا گیج شدم.


°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°

ساعت دوازده شب بود.
روی تخت دراز کشیده بودم....صدای در اتاقم منو از ارامش بیرون کشید.
یعنی کی میتونه باشه.خیلی عجیب بود معمولاً این موقع شب کسی پیداش نمیشه.
نکنه دوباره قراره توهم بزنم.
حسابی پشمام ریخته بود...
با کلی بدبختی و ترس و لرز در اتاق رو باز کردم ولی با صحنه‌ای که دیدم خیالم راحت شد.
ریوما و رزی و ساکونو پشت در بودن.
ریوما_چطوری جک؟!
جک+این موقع شب اینجا چیکار میکنین!
ریوما_من و ساکی و رزی میخوایم بریم پایین
جک+کدوم پایین؟!
_طبقه اول دیگه
+شوخیتون گرفته...!!!
_خیلی هم جدی میگیم.
رزی_هی پسر تو ام با ما بیا
+بی‌خیال من شین من نمیام....
ساکونو_میخوای بگی میترسی؟!
جک+نخیر من نمیترسم....
_خیلی هم میترسی
+باشه بابا میام...
رزی_افرین پسر شجاع من.
واسه اینکه کم نیارم دنبالشون راه افتادم و رفتم....
خدا بهم رحم کنه امیدوارم اتفاق بدی نیوفته...


تقدیم با عشق⁦❤️⁩

منتظر نظرات شما عزیزان هستم 🥰

ادامه مطلب

[ دوشنبه 22 آذر 1400 ] [ 23:41 ] [ Kosar ] [ بازدید : 69 ] [ نظرات (6) ]
دبیرستان ال پاسو ( پارت 6 )

†ساکونو†

دیشب رو به کل باید فراموش میکردم...تمام اتفاق هایی که افتاده باید از ذهنم پاک بشه.اما...
اما کابوسای هر شبم چی؟!
اون موجود چیه که هر شب منو اذیت میکنه....
امیدوارم ریوماهم اون موجود رو دیده باشه.اگه...
اگه دوباره توهم زده باشم چی...
قطعا ریوما فکر میکنه من دیونم.
دستمو روی سرم گذاشتم...خیلی درد داشت. بد جوری زمین خورده بودم.
به ریوما نگاه کردم که دنبال مارگارت راه افتاد و رفت. مطمئنم که قراره مثل من زجرش بده.
تقصییر منه.
نباید میزاشتم بره طبقه پایین...باید هر جوری میشد جلوشو میگرفتم.

†ریوما†

دنبال مارگارت راه افتادم.
استرس عجیبی داشتم و از همه بد تر سر دردم دوباره شروع شد.
کل راهروی مدرسه رو طی کردیم و به اخرین اتاق یعنی دفتر مارگارت رسیدیم.وارد دفتر شدیم.
مارگارت با اشاره بهم فهموند که روی یکی از صندلی ها بشینم.
روی صندلی نشستم و به مارگارت نگاه کردم.
مارگارت_ایچیزن
+بله خانوم ریچی
_چرا قانون شکنی کردی؟!
+م... متاسفم
_نگفتم معذرت خواهی کنی گفتم که چرا قانون رو شکستی؟
+خب....راستش....خیلی کنجکاو بودم
_توی این دبیرستان....هر کس قانون شکنی کنه مجازات میشه....بچه ها باید با قانون ها کنار بیان تا بتونن توی دنیای بیرون از اینجا زندگی کنن....تو قانون رو شکستی...پس باید تنبیه بشی
+اره....من قانون رو شکستم....پس حقمه هر بلایی سرم بیاد.
_خوبه که انقدر قانعی....و چونکه برای اولین باره که قانون شکنی کردی میخوام توی تنبیت خشونت زیادی به خرج ندم.
سرمو پایین انداختم.این زن واقعا دیونس....چطوری میتونه دانش آموزاشو تنبیه کنه.
مارگارت از جاش بلند شد و سمت کمد بزرگی که اخر اتاق بود رفت.صدای کفشای پاشنه بلندش هر لحظه استرس بیشتری بهم وارد میکرد.
در کمد رو باز کرد و یه چیزی ازش بیرون اورد.دقیق نمیتونستم ببینم چیه....
سمتم اومد....
مارگارت_میدونی ایچیزن....برای اینکه کاری که کردی رو یادت بمونه میخوام یه نشان بهت بدم....نشانی که هر موقعه میبینیش یادت میفته که قانون شکنی توی این مدرسه مجازات داره....
اون چیزی که توی دستش بود رو بالا گرفت...الان کاملا میدیدم چیه.
یه چاقو بود....
_دستت رو بده به من پسر کوچولو
میخواست چیکار کنه این زن دیونه....اجباری دستمو سمتش گرفتم.
چاقو رو کف دستم گذاشت و یکم فشار داد و محکم کشید.
چشمامو از درد محکم بستم...بعد از چند ثانیه چشمامو باز کردم و به کف دستم نگاه کرد....همش خونی بود زخم عمیقی وسطش بود.
به مارگارت نگاه کردم که لبخند شیطانی روی لباش بود....انگار از این کار لذت میبرد.
لعنت بهش....

†رزی†

به محض اینکه زنگ پایان کلاس خورد کوکی رو برداشتم و سمت ساکونو رفتم.انگار یه اتفاقی افتاده که از صبح همش تو فکره و نگران....
و اینکه چرا مارگارت ایچیزن رو با خودش برد.
ساکونو داشت به ارومی وسایلشو جم میکرد.
رزی+هی ساکونو....چطوری عشقم
ساکونو_اصلا خوب نیستم.
+چرا؟!
_دیشب افتضاح ترین شب عمرم بود
+چی شده بگو ببینم.
_کاری کردم که نباید میکردم.
+خب....وایسا تا کانیا هم بیاد واسمون بگو چی شده
_باشه.
خیلی دوست داشتم بدونم چی شده....
کانیا وسایلشو جم کرد و اومد سمت منو ساکونو و باهم رفتیم سمت حیاط مدرسه.
طبق معمول رفتیم سمت درخت بزرگ حیاط و زیرش نشستیم.
رزی+خب...شروع کن بگو ببینم بازم چه گندی زدی
کانیا+ساکی باز چی کار کردی
ساکونو_اممم....راستش....من....
رزی+تو چی؟!
_دیشب رفتم به طبقه اول و دوم
+چه غلطی کردی....!!!!!
کانیا+داری سر به سرمون میزاری!!!!
_جدی میگم.
+چرا این کارو کردی
_همش تقصیر اون پسره ریوما بود
+چرا؟!
_اون بود که گفت بریم....
+وایسا ببینم...پس چرا مارگارت باتو کاری نداشت و فقط ریوما رو صدا زد؟!!!
_شانس اوردم که دیشب افتادم و بی هوش شدم....مارگارتم فهمید وضعم خرابه کاریم نداشت.
+چرا افتادی؟!!!!!!
_رزی....راستش چند وقته چیزای خیلی عجیبی میبینم.... چیزای خیلی وحشتناک....نمیدونم چیکار کنم.
+مثلاً چی میبینی؟!
_ادمایی که صورتشون داغون شده....البته نمیدونم میشه به چشم یه ادم بهش نگاه کرد یا نه.
رزی+یادته گفتم این مدرسه تسخیر شدس
_اگه تسخیر شدس پس چرا فقط من اونا رو میبینم....چرا کسی دیگه نمیبینه؟!
کانیا+شاید چشم سومت بازه رفیق
_چشم چی؟!
+چشم سوم...اونی کن میگن اگه باز باشه میتونی همه ارواح شیطانی رو ببینی....(کسایی که نمیدونن چشم سوم چیه باید بگم که اگه کسی تمام چاکرای اصلی بدنش فعال باشه چشم سومش بازه...اگه چشم سومتون باز باشه میتونید کارای جالبی انجام بدین مثل جدا کردن روحتون از بدن یا دونستن تاریخچه چیزی که بهش دست میزنید....من که دارم تمرین میکنم بازش کنم🙂)
داشتم به حرف کانیا فکر میکردم.... خیلی جالب که چشم سومت باز باشه اما....
من مطمئنم اینجا تسخیر شدس....چون همیشه اتفاقای عجیبی توش میوفته.
کانیا+خب بگو ساکی اون طبقه چی توش بود
_امممم....یه جایی شبیه به بیمارستان بود.
+بیمارستان
_اره....ولی ریوما گفت مثل اینکه قبلا یه تیمارستان روانی بوده
+جدی
_اره...اها....و یه چیز دیگه
+چی
_مثل اینکه مارگارت قبلا جزو بیمارای اونجا بوده
رزی+داری شوخی میکنی
_جدی میگم
+اگه قبلا یه بیمار روانی بوده پس چطور تونسته یه مدیر بشه؟!
_نمیدونم
کانیا+شاید خوب شده
رزی+من که چشمم اب نمیخوره اون دیونه خوب شده باشه
_اره منم
کانیا+خب....شاید نادیا بدونه نا سلامتی اون دختر مارگارته
رزی+خب اون معمولاً با من و ساکی حرف نمیزنه بهتره تو از بپرسی چون با تو بیشتر جوره.
کانیا+اهم...امشب ازش میپرسم.
یکم وقتمونو با سکوت توی فضای آذاد گذروندیم...کوکی رو یکم ناز کردم و به ساختمون مدرسه نگاه کردم.
انگار یکی از در بیرون اومد.
چشامو ریز کردم تا بهتر ببینم کیه....
خودش بود...
رزی+هی بچه اون ریوما نیست
ساکونو_اره خودشه
+چرا دستشو محکم گرفته
کانیا+لابد مارگارت زده ناکارش کرده
_اره به احتمال زیاد
رزی+بریم پیشش ببینیم چی شده؟!
_نه....بیخیال شو
+چرا
_اون فقط باعث دردسر میشه
+اوکی....

†ریوما†

دستمو محکم گرفتم تا خون‌ریزیش کم بشه....
بدبختیام کم بود این زخمم بهش اضافه شد.باید برم بشورمش بعد ببندمش.
از مدرسه بیرون زدم.
ساکی و رزی و کانیا به من زل زده بودن...
انقدر بدم میاد یکی بهم زل بزنه.
دلم میخواست چشماشونو از کاسه دربیارم تا اینطوری نگاه نکنن.

⁦✡️⁩⁦✡️⁩⁦✡️⁩⁦✡️⁩⁦✡️⁩⁦✡️⁩⁦✡️⁩⁦✡️⁩⁦✡️⁩⁦✡️⁩⁦✡️⁩⁦✡️⁩⁦✡️⁩⁦✡️⁩⁦✡️⁩⁦✡️⁩⁦✡️⁩⁦✡️⁩⁦✡️⁩⁦✡️⁩⁦✡️⁩⁦

با کمک جک و ایوان زخممو بستم بعدش باهم یه گوشه حیاط لم دادیم.
هوا هنوز روشن بود....
ایوان+پس که اینطور.....با خانوم ساکی رفتی به طبقه پایین
جک+رزی رو هم میبردی
ریوما_شما دوتا دوباره میخواین شروع کنین.
ایوان+اره
_مرض اره
جک+واقعا فکرشم نمیکردم اینجا همچین جایی باشه....جایی که پدر دانش آموزا رو در میارن
_منم
ایوان+راستش بچه ها من دوست دارم از اینجا برم
_تو خودت قبول کردی بیای
+اگه میدونستم که اینجا انقدر نت ضعیفه از هون اول نمی اومدم.
_چیه.... نمیتونی جواب دوست دختراتو بدی😏
+نه بابا....یه فیلم رو به زود دانلود میکنم
_خاااااک تو سرت
یکم باهم بحث کردیم که سر کله یکی از پسرای قلدر مدرسمون  پیداش شد....همون احمقی که بهش میگفتن مایک یامادا.
مایک+هی ایچیزن...شنیدم یه غلطایی کردی
ریوما_مثل اینکه کلاغای مدرسه قار قار زیادی کردن
+اره اینجا خبرا زود میرسه....و اینکه شنیدم با دوست دختر من رفتی اونجا
_چی داری میگی؟!
+خودتو به اون راه نزن دارم درباره ساکی حرف میزنم.
وسط این بدبختی اینم اومده درباره ساکی واسه من زر زر میکنه.
ریوما_نمیدونستم ریوزاکی دوست دخترته....چه جالب
مایک+از بانی من فاصله بگیر
_پس بهتره بانیتو یه روانپزشک ببری چون مغزش مشکل داره توهم میزنه
+حرف دهنتو بفهم عوضی
_نفهمم چی میشه
همینطور که داشتیم با هم بحث میکردیم جک وسط بحثمون پرید
جک+پسرا تمومش کنید....ریوما پاشو بریم خوابگاه....مایک تو ام بهتره با ما درگیر نشی.
خلاصه از هم جدامون کرد و هر کدوم راه خودمونو رفتیم.

⁩⁦✡️⁩ساعت 3:25 بامداد⁦✡️⁩

توی یه رویای عمیق بودم....یه جای قشنگ....یه خواب راحت....
+ریوما.....
صدایی ارام بخشی توی سرم میشنیدم که اسممو صدا میزد.
با اون صدا ارامش میگرفت...شبیه صدای مادرم بود.
اما....
یه چیزی این رویا رو بهم زد.
انگار یه چیزی داشت پاهامو میکشید.
از خواب پریدم...ضربان قلبم بالا رفته بود...اتاق تاریک تاریک بود و سوکت فضای داخل اتاق رو بر کرده بود.
یه چیزی این سکوت رو شکست.
یه چیزی زیر تخت بود و داشت ملافه سفید تخت رو میکشید.
میترسیدم به زیر تخت نگاه کنم.
+ریوما
یکی داشت صدام میکرد....البته نه با صدای آرامش بخش....با یه صدای گوش خراش.
اینا...
اینا همش یه کابوسه....
یه خواب ترسناک.
یه چک محکم به خودم زدم....نه...مثل اینکه یه خواب نیست.
من خواب نیستم.
ریوما_ک....کسی....تو اتاقه؟!!!!
در کمد با صدای جیر جیر ترسناکش آروم باز شد.انگار یکی تو کمد بود....
چشمامو ریز کردم تا بهتر ببینم....
چهرش مشخص نبود اما لباس سفیدش توی تاریکی خودنمایی میکرد.
_ت....تو کی هستی؟!
از کمد بیرون اومد....با هر قدمی که بر میداشت انگار یکی از استخوناش میشکست.
از جام بلند شدم....
با ترس بهش نگاه کردم.....اون یه انسان نبود....قیافش خیلی ترسناک بود.
موهاش از ته زده شده بود و تمام بدنش کبود بود.
بوی گوشت گندیده میداد.
هر چقدر به من نزدیک میشد ترسم بیشتر میشد دلم میخواست داد بزنم اما زبونم بند اومده بود.
سرعتشو بیشتر کرد و دستاشو دور گردنم حلقه کرد و داشت خفم میکرد.
با اینکه خیلی بهم نزدیک بود ولی هنوز نمیتونستم چهرشو ببینم اما بوی گندیده بدنشو احساس میکردم.
دستاش گردنمو سفت گرفته بود...
نمیتونستم نفس بکشم.....
حتی نمیتونستم درخواست کمک کنم...
کم کم داشتم بی هوش میشدم.


اینم از این پارت🙂

تقدیم با عشق⁦❤️⁩⁦❤️⁩⁦❤️⁩

ادامه مطلب

[ سه شنبه 16 آذر 1400 ] [ 18:12 ] [ Kosar ] [ بازدید : 96 ] [ نظرات (8) ]
دبیرستان ال پاسو ( پارت 5)

†مارگارت†

ساعت دوازده شب بود.
توی دفتر کارم نشسته بودم.فنجون قهوه رو سر کشیدم و پرونده دانش آموزای جدید رو چک کردم.
صدای در اومد.
تق تق تق...
کی میتونه باشه!؟
+بیا تو
در باز شد....
وارد اتاق شد....اون دخترم بود.طبق معمول رنگ پریده و سرد بود.
+چی میخوای نادیا؟!
_مادر...
+بله
_اون دانش آموز جدیده....ایچیزن
+خب!
_با ساکونو ریوزاکی رفت به طبقه اول و دوم
+جدی داری میگی؟!
_اوهم
+لعنتی....چرا این کارو کردن
_نمیخوای به خاطر کارشون تنبیهشون کنی؟!
+امممم....میکنم...به وقتش....
_اونجا چی هست که انقدر خطرناکه
+بهتره دربارش ندونی
_مادر
+بله
_چرا بچه ها رو انقدر سخت تنبیه میکنی؟!
+خب....این کار باعث میشه مسئولیت پذیر بار بیان.... بجز این...توی دنیای بیرون از این مدرسه قانون های زیادی هست که شکستن شون جرمه....اگه نتونن با چند قانون ساده اینجا کنار بیان قطعا اون بیرون هم نمیتونن زندگی راحتی داشته باشن
_پس به این خاطره!!!
+اوهم....حالا بهتره بری بخوابی عزیزم
_باشه...مادر
از اتاق بیرون رفت...
من واقعا نگران بچه های اینجام....همشون خیلی سربه هوان....

†ساکونو†

با دیدن طبقه دوم خیلی تعجب کردیم....
حتی به فکرمم نمی‌رسید که هم چین جایی باشه طبقه دوم.
شبیه یه بیمارستان بود.... آخه پر از دستگاه های مختلف قدیمی بود که فقط توی بیمارستان پیدا میشه.
خیلی به هم ریخته بود....روی زمین پر از ورقه و پرونده های مختلف بود که اینور و اونور پخش شده بود.انگار خیلی وقته که متروکه شده بوده....
برعکس خوابگاه که راهرو ها رو با شمع روشن نگه داشته بودن...این جا یعنی طبقه دوم،سرتا سر راهرو رو با لامپ های کم مصرف روشن کرده بودن.بعضی هاشون اتصالی کرده بودن و روشن و خاموش میشدن.
بر عکس ظاهر آرومش خیلی ترسناک بود.اروم پشت لباس ریوما رو گرفتم.
ساکونو+ریوما...بیا برگردیم حس خوبی ندارم
_ترسیدی؟!
+اره...بیا برگردیم خطرناکه
_نترس من پیشتم.
+بی خیال ریوما این که فیلم دیزنی نیست تهش بدون هیچ خطری به خوبی خوشی تموم شه....اگه کسی بفهمه برگردیم پوستمونو میکنن.
_نترس عزیز دلم....نمیزارم تو رو اذیت کنن
+اره اروا عمت
اروم دستمو گرفت و دنبال خودش کشید.
_نگران نباش ساکی کوچولو....زود برمیگردیم...بیا ببینیم چی اینجاست.
+باشه
اروم اروم توی راهرو راه رفتیم و اطرافو نگاه کردم.توی بعضی از اتاق های ‌تخت بیمارستانی بود.بعضی هاشونم دم و دستگاه های مختلف.
بین این همه اتاق یکی از اتاق ها پر از کشو های پرونده بود.
_ساکی بیا بریم تو این اتاق
+باشه
وارد اتاق شدیم...ریوما رفت سراغ یکی از کشو ها و یه پرونده بیرون اورد و توشو نگاه کرد....منم مثل دیونه ها اطرافمو نگاه میکردم.
ریوما_بیا اینجا...
ساکونو+کی؟؟؟!...من؟!
_نه...با اون احمق پشت سرتم.
پشت سرمو نگاه کردم...کسی پشتم نبود.
+کدوم احمق؟!
_فقط میتونم بگم خاک تو سرت....مگه بجز منو تو کسی دیگه ای اینجاست
+شرمنده
_حالا بیا تا اینو نشونت بدم.
سمتش رفتم... پرونده رو جلوم گرفت.
+چیه؟!
_به این نگاه کن....طبق این پرونده اینجا قبلاً یه تیمارستان روانی بود....
+تیمارستان!!!
_اره...مثل اینکه اینجا جایی بوده که رو بیمارای روانی آزمایش میکردن.
+جدی؟!
_اره
+خیلی جالبه....
_حالا بیا اینو ببین ساکونو
اخرین صفحه پرونده رو باز کرد و نشونم داد.
_این صفحه لیست بیمارایه که اینجا بودن...
+خب
دستشو گرفت روی یکی از اسما...
_مثل اینکه مارگارت ریچی هم قبلا جز بیمارای اینجا بوده
+چی؟؟!
_بهش نمیاد دیونه باشه
+نه....اتفاقاً خیلی ام که بهش میاد دیونه باشه
_چرا...؟!
+اممم...بیخیال
همینطوری که با هم حرف می‌زدیم هر دو توجهمون به در اتاق جلب شد.در اتاق اروم اروم داشت باز میشد.
صدای جیر جیر وحشتناک در باعث اعصاب خوردیم میشد.
+ریوما...د...در داره باز میشه
_دارم میبینم....
+لعنتی...ریوما من میترسم
به ریوما نگاه کردم...با قیافه وحشت زدش رو به رو شدم....
_سا...ساکونو
+چی شده؟!
_ی...یکی...پ...پ...پشت دره
به پت پت کردن افتاده بودو دستاش میلرزید....منم میترسیدم که به پشت در نگاه کنم.با کلی ترس و لرز چشامو ریز کردم و پشت در رو دیدیم.
داشتم میدیدمش.
یه زن بود...یه زن تقریباً میانسال که موهای مشکی بلندی داشت و لباس سفید خونی تنش بود.
قیافشو درست نمیتونستم ببینم چون موهاش جلوی صورتشو گرفته بود.
سرشو پایین انداخت بود و قدم قدم داشت جلو می اومد.
به دستش نگاه کردم
یه چاقو توی دستش بود....
صدای خنده ی ریزی رو داشتم میشنیدم....
همینطور داشت بهمون نزدیک تر میشد.
ریوما_ت...تو کی هستی؟!
چاقوی توی دستشو بالا گرفت و با سرعت بیشتری سمتمون اومد و جیغ گوش خراشی کشید.
+ریوما بیا فرار کنیم
به ریوما نگاه کردم که همینطوری خشکش زده بود و از جاش تکون نمیخورد.دستشو گرفتم و با تمام زورم سمت خودم کشیدمش و بدو کردم.
میتونستم صدای جیغ اون زنو بشنوم که پشت سرم بود.
از اتاق بیرون اومدیم و وارد راهرو شدیم.
سردی دست ریوما رو احساس میکردم.هنوز توی شوک بود.
بعد از کلی بدو کردن ایستادیم.
دیگه کسی پشت سرمون نبود...
+ریوما حالت خوبه...یخ زدی
_ا...اون...چی بود؟!
+منم نمیدونم
صدای قدم دوباره استرس شدید تری بهمون وارد کرد.
دوباره همون زن بود....اما...
اما این بار چهرشو نشونمون داد....خیلی وحشتناک بود...تمام صورتش سوخته بود...چشماش کامل قرمز بود.
+ریوما...فرار کن
با سرعت بیشتر بدو کردیم و سمت پله ها رفتیم اما از شانس بد من...
موقعه بدو کردن پام پیچ خورد و روی زمین ولو شدم.
سرم محکم روی زمین خورد و جلو چشمام سیاهی رفت....اما بعدش...
دیگه هیچ حسی نداشتم...اروم اروم....همه جا تاریک بود.

†ریوما†

از چیزایی که میدیدم وحشت کرده بودم...انگار همه چیز دست به دست هم داده بود که منو بترسونه.
به پشت سرم نگاه کردم....
دلیل رفتارای عجیب ساکونو رو نمی فهمیدم.انگار داشت یه چیزی میدید که من درکی از نداشتم و نمیتونستم ببینم.
بهش نگاه کردم...
بی هوش روی زمین افتاده بود.
باید چیکار میکردم...
درکی از کارایی که میکردم نداشتم...فقط هر کاری که به ذهنم میرسید رو بدون فکر کردن انجام میدادم.
با عجله سمتش رفتم و چند بار محکم تکونش دادم.
+ساکونو... بلند شو رفیق....زود باش
با شنیدن یه صدای آشنا شوکه شدم.
داشتم درست میشنیدم....
صدای خانوم ریچی بود.
_ایچیزن...ریوزاکی...هیچ معلوم هست دارین این پایین چه غلطی میکنین؟!
+خ...خانوم...ما واقعا متاسفیم
_مثل اینکه قانون رو فراموش کردین
ریچی سمت ساکونو که روی زمین بی هوش افتاده بود رفت و دو انگشتشو روی رگ گردنش گذاشت.
_خوبه....زندس...
+خانوم ریچی....ما...اینجا...
وسط حرفمو پرید...
_نمیخوام یه کلمه بشنوم...تو باید به خاطر این کارت تنبیه بشی....اگه بلایی سر ساکونو می اومد باید چی کار میکردیم....اوردن یه دختر مریض به اینجا اصلا ایده خوبی نیست
منظورشو درست نمی فهمیدم....منظورش از کلمه مریض چیه؟!
برای اینکه اوضاع بدتر نشه معذرت خواهی کردم.
+من.....متاسفم
_بعدا به حسابت میرسم.
فکر کنم قراره پوستم کنده بشه....نباید به اینجا می اومدم.
شتت....
مارگارت ساکونو رو توی بغلش گرفت و بلند کرد.منم مثل ادمای شکست خورده بدبخت پشت سرش راه افتاد...
هنوز یه چیزی باعث میشد مغزم اتصالی کنه....دلیل رفتارای ساکی.
اون چی میدید که من نمیتونستم ببینم....چرا انقدر ترسیده بود.با دیدن قیافه وحشت زدش خشکم زده بود....
حتی بهم فرصت اینو نداد که ازش بپرسم چه اتفاقی افتاده.فقط دستمو گرفت و دنبال خودش کشید.

⁦✡️⁩⁦✡️⁩⁦✡️⁩⁦✡️⁩⁦✡️⁩⁦✡️⁩⁦✡️⁩⁦✡️⁩⁦✡️⁩⁦✡️⁩⁦✡️⁩⁦✡️⁩⁦✡️⁩⁦✡️⁩⁦✡️⁩⁦✡️⁩⁦✡️⁩⁦✡️⁩⁦✡️⁩⁦✡️⁩

صبح روز بعد....

با خستگی تمام از خواب بیدار شدم.
دیشب اصلا شب خوبی نداشتم.فقط دلم میخواست بیشتر بخوابم.
سرم درد میکرد....
از جام بلند شدم و لباسامو عوض کردم.باید میرفتم سر کلاس اما اصلا حوصله نداشتم.
از اتاق بیرون زدم و طبق معمول جک و ایوان اومدن پیشم.
جک+هی پسر چرا انقدر دپرسی؟!
ریوما_شب خوبی نداشتم
+خواب بد دیدی
_نه
ایوان+نه بابا خواب دیده عشقش ولش کرده...
_ایوان الان اصلا حوصله شوخی ندارم
+چرا؟!
_دیشب یکی از قانونای اینجا رو شکستم
+داری جدی میگی
_اوهم
جک+خاک تو سرت چیکار کردی
_رفتم به طبقه اول و دوم....
+داری جدی میگی ایچیزن
ایوان+نه بابا این بچه ننه اهل این کارا نیست داره خالی بندی میکنه
_دارم جدی میگم
+اگه راست میگی اونجا چی بود
_نمیدونم...یه جایی شبیه به بیمارستان
+خالی بند
_مارگارت پیدام کرد
جک+پوستت کندس بیچاره
_از اون بدتر...اون دختر دیونهه ام به کشتن دادم
+کی....ساکی رو میگی
_اره....الان دیگه کاملا مطمئن شدم دیونس
+چرا؟!
_بابا دختره اسکل توهم میزنه....فک کنم چیزی میکشه.
+منظورت اینه که مواد میکشه؟!
_نه منظورم اینکه نقاشی میکشه....چقدر تو احمقی
+بی خیال اون دختر اصلا این چیزا بهش نمیخوره...حالا چرا به کشتنش دادی.
_نمیدونم چی دید یهو دستمو گرفت کشید دنبال خودش یه دفعه پاش پیچ خورد افتاد زمین مرد.
+مرد؟!!!!
_فک کنم
+دیگه واقعا خاک تو سر هم تو هم اون
_لطف داری عزیزم
+حالا بیاین بریم سر کلاس تا دیر نشده.

⁦(。☬0☬。)⁩

سر کلاس بودم...
مثل اینکه ساکونو سالم بود چون سر کلاس نشسته بود البته کلش باند پیچی شده بود.فک کنم سرش شکسته.
به سمت چپم نگاه کرد رزی رو میدیدم که کوکی رو نوازش میکرد و معلمی که زر زر میکرد و درس میداد.
صدای باز شدن در کلاس رو شنیدم.
به در نگاه کردم.
با ورود مارگارت به کلاس بدنم یخ زد.مطمئنم قراره پدرمو در بیاره.
همه بچه ها از جاشون پا شدن.
مارگارت با چشمای عسلیش بهم نگاه کرد.خیلی مخوف بود.
مارگارت+ایچیزن
_بله خانوم ریچی
+با من بیا
یا خود خدا....یعنی چی انتظارمو میکشه....
از بعضی از بچه ها شنیده بودم که مارگارت بچه ها رو تنبیه میکنه واسه همین استرس داشتم.
از جام بلند شدم و دنبالش راه افتادم.
خدا بهم رحم کنه.....


بچه ها شرمنده کم بود یکم مرض احوالم نتونستم بیشتر از این بنویسم...

امیدوارم خوشتون بیاد ✨

ادامه مطلب

[ چهارشنبه 10 آذر 1400 ] [ 22:07 ] [ Kosar ] [ بازدید : 70 ] [ نظرات (8) ]
دبیرستان ال پاسو ( پارت 4 )

†کانیا†

روی تختم ولو شده بودم....ساعت دو شب بود.خوابم نمی برد....حرفای اون پسره مایک همش توی سرم پلی میشد...( کوتوله قاتل )...
شتت...
بیشتر بچه های مدرسه از من میترسن...یادمه که وقتی جسد رکسانا و کریس زیر درخت بزرگ مدرسه پیدا شد مایک دارو دستش همش بهم توهین میکردن و میگفتن من اونا رو کشتم.
من اونا رو نکشتم...
من قاتل نیستم....

★فلش بک....سه سال پیش★

زنگ پایان کلاس یه گوشم خورد....همه بچه ها با شادی از مدرسه بیرون میرفتن اما من...
طبق معمول مثل ادمای ضد حال از مدرسه بیرون رفتم....از مدرسه تا خونمون فاصله زیادی نبود.
کلاه هودیمو تا جلوی چشمام کشیدم و هدفون رو روی گوشم گذاشتم.یک اهنگ رپ پلی کردم و گوش دادم.
به خونه رسیدم.
جلوی در ایستادم....صدای گریه های مادرم و داد زدن های پدرمو میشنیدم.لعنتی...
پدرم دیگه واقعا رو مخ بود...همیشه مادرمو میزد.
باهاش دعوا میکرد و اذیتش میکرد.مادرم فقط به خاطر من این وضعیت رو تحمل میکرد...دلش نمیخواست منو تنها بزاره و بره.
صدا شکستن وسایل خونه رو از پشت در میشنیدم.
اروم زدم زیر گریه...اشک جلوی چشمامو گرفته بود.
اینطوری نمیشه.
باید این وضعیت تموم بشه.
وارد خونه شدم....پدرم مثل همیشه داشت مادرمو میزد.
تا جایی که تونستم داد زدم
کانیا+بسه دیگه تمومش کن پدر
نگاه خشمگین پدرم روبه من بود...توی چشماش خون جم شده بود.
کانیا+خسته شدم....همش دعوا دعوا....ازت متنفرم پدر...
پدرم اروم اروم سمتم اومد.
پدر کانیا_ببینم دختر کوچولو....توام دلت کتک میخواد...هه...لیاقتت اینه که مثل مادر عوضیت مشت و لگد بخوری
با عجله سمتم اومده بود...معلوم بود میخواست منم بزنه.
به مادرم نگاه کردم که روی زمین افتاده بود.اشک میرخت.با چشمای اشکیش بهم نگاه کرد و گفت_کانیا فرار کن دختر
تا جایی که تونستم بدو کردم سمت آشپزخونه رفتم.
نمیتونم این وضعیت رو تحمل کنم.
پدرم پشت سرم بود و میخواست بهم حمله کنه.سمتم اومد و دست راستمو محکم کشید به اطرافم نگاه کردم...
روی کابینت یه چاقوی آشپزخانه بود...با دست چپم که آذاد بود به زور چاقو رو برداشتم.چشمامو بستم و محکم چاقورو توی تنش فرو کردم.
اروم چشمامو باز کرد.
چاقو درست زیر گردنش فرو رفته بود....
دستش که دست راستمو گرفته بود شل شد و بعد از چند ثانیه روی زمین افتاد.تمام دستام و تن پدرم خونی بود.
من....من....
من کشتمش...باورم نمیشه...جیغ خیلی بلندی کشیدم و زدم زیر گریه.
باور نمیکردم که یه روزی همچین کاری کنم.
مادرم با عجله سمت اومد و با داد گفت_کانیا چیکار کردی.
گریم بیشتر شد و پریدم توی بغلش و سفت مادرمو بغل کردم.
از کشتن پدرم اصلا پشیمون نبودم...حقش بود بمیره....حقش بود.

★زمان حال★

دستمو روی پیشونیم گذاشتم....
بازم یاد مادرم افتادم...لعنتی...
بعد از کشتن پدرم ، مادرم به جای من قتل پدرم رو پا گرفت و به خاطر اینکه عمدی نبود باید حداقل ده سال زندان میبود.
حدود شیش ماه زندان بود و بعد از شیش ماه بهمون خبر دادن که سکته قلبی کرده و مرده....خیلی بابت مرگش ناراحت شدم.بعدش از طرف آموزش پرورش و کانون منو فرستادن به اینجا.
بر عکس بقیه دانش آموزای اینجا...من خیلی خوشحالم که اینجام.
برام مثل بهشته...میتونست بد تر از این باشه.
و اینکه بیشتر بچه های اینجا مثل من گذشته سختی داشتن منو خوشحال میکنه.
دیگه احساس میکنم تنها نیستم.
درسته که به من میگن قاتل اما....
من دلم واسه ساکونو بیشتر میسوخت...همه فکر میکنن که اون دیونس....
اون فقط به خاطر گذشتش یکم پرخاشگر شده و از ادمای دورش میترسه.میترسه که بهش آسیب بزنن.
همینطور که توی افکار بودم چشمام بسته شد و عمیق خوابم برد.

†ریوما†

سردرد وحشتناکی داشتم و از همه بدتر جیغ اون دختر ساکونو همش توی مغزم بود باعث میشد سردردم بدتر بشه.
وقتی از اتاق بیرون رفتم با دیدن قیافه وحشت زدش ترسیدم...اما اینکه هیچ چیز وجود نداشت برای ترسیدن باعث شد بفهمم دختره واقعا رد داده.
تقصیرشم نیست بنده خدا.
کسی توی این مدرسه درس بخونه قطعا دیونه میشه....خدا بهم رحم کنه.
چشمامو بستم تا بخوابم که دوباره مثل دیشب صدای تق زدن شنیدم.
تق...تق...تق.....
فقط هر چند ثانیه یک بار سه بار پشت سر هم در میزد.
دیگه واقعا رو مخ بود...از جام بلند شدم.اون صدا از کمدم می اومد.سمت کمد رفتم و یکم بهش نگاه کردم.
در کمد چوبی رو اروم باز کردم.
هیچ چیز به غیر از لباسام توی کمد نبود.اما....
گوشیمو برداشتم و فلش گوشی رو روشن کردم و انداخت توی کمد تا ببینم چی توشه...
به دیواره ته کمد نگاه کردم...کاملا پوسیده بود.انگار نم داشت.با دست چپم سه بار بهش ضربه زدم...
تق تق تق
درست صدای همون تق تقی که میشنیدم بود.اما انگار پشت کمد خالی بود.
دوباره یکم به کمد نگاه کردم...گوشه کمد رو گرفتم و با تموم زوری که داشتم هولش دادم که جابجاش کنم.
باید میدیدم پشت اون کمد چیه.جابجاش کردم و به پشتش نگاه کردم.
باورم نمیشد...یه دریچه چوبی پشتش بود. یعنی چی پشت اون دریچه‌س....دریچه چوبی رو باز کردم .تاریک بود.
فلش گوشیمو انداختم تا دقیق تر ببینم.وااای...
درست مثل این فیلم های ماجراجویی...
یه راه پله پشت اون دریچه بود که به طبقه پایین میرفت.یکم توشو نگاه کردم...خیلی دلم میخواست برم اما نمیتونستم.الان باید بخوابم واقعا سر درد شدیدی داشتم باید استراحت میکردم.
دریچه رو بستم و کمد رو سر جاش گذاشتم.بعدش رفتم و گرفتم خوابیدم.

⁦✡️⁩⁦✡️⁩⁦✡️⁩⁦✡️⁩⁦✡️⁩⁦✡️⁩⁦✡️⁩⁦✡️⁩⁦✡️⁩⁦✡️⁩⁦✡️⁩⁦✡️⁩⁦✡️⁩⁦✡️⁩⁦✡️⁩⁦✡️⁩⁦✡️⁩⁦✡️⁩⁦✡️⁩⁦✡️⁩⁦✡️⁩
یک هفته بعد....
حدود یک هفتس که تو این مدرسم.... تقریباً همه بچه های اینجا رو میشناسم...دیگه کم کم دارم بهش عادت میکنم اما هنوزم حس خوبی ندارم.
وقتی اون دریچه رو پیدا کردم روز بعدش رفتم تا ببینم پایین راه پله چه خبر.اینطور که فهمیدم اونجا یه راه پله‌س که به طبقه اول و دوم خطم میشه اما جلوی دریچه هایی که توی طبقه اول و دومه بستس.
باید بدونم چی توی طبقه اول و دومه و دلیل اون صداها چیه.
امشب....
باید حتما برم....
بعد از تموم شدن کلاس ها با جک و ایوان راه افتادیم تا به خوابگاه بریم.
جک+هی ایچیزن جدیدا عجیب شدی؟
ریوما_چرا این حرفو میزنی؟
جک+همش تو خودتی و با خودت پچ پچ میکنی...چیزی شده؟!
ریوما_نه...
ایوان+من میدونم این چه مرگشه
جک+چه مرگشه؟!
ریوما_چی مرگمه؟
ایوان+ریوما عاشق شده....هاهاها من مچتو گرفتم پسر هیچ چیز از من قایم نمیمونه
جک+اولالا...جووون حالا این فرد خوشبخت کیه ایچیزن؟
ریوما_هر دوتون خفه شید وگرنه با پا میرم تو حلقتون.
ایوان+من میدونم کیه جک
جک+کیه؟!
ایوان+به دو نفر مشکوکم...ریوما....اون دو نفر یکشون رزیه یکی ام اون دختر مو بلنده که جلوی ریوما میشینه.
جک+همونی که نزدیکش میشی فرار میکنه؟!...بزار ببینم اسمش چی بود....اها ساکی
ایوان+اره
ریوما_اولا ساکی نه و ساکونو....
جک+اوه...اوه...رو اسم عشقش غیرتی شد😂
ریوما_خفشو جک.....دومن من به چشم خواهری به این دونفر نگاه میکنم ایوان
ایوان+اره جون عمت....
ریوما_با من بحث نکنین...اصلا حوصله ندارم
جک+یکم حوصله داشته باش برادر من...اینطوری کسی زنت نمیشه
ریوما_من فقط 16 سالمه جک
ایوان+مهم دله...گور بابای سن
جک+جوری میگن 16 سالمه انگار همین الان میخوایم براش زن بگیریم.
ریوما_میشه از این بحث بکشین بیرون...اصلا بحث رو عوض کنین...
جک+مثلا راجب چی حرف بزنیم؟!
ریوما_خووووب...ببینم پسرا...شما چیزای عجیبی تو این مدرسه حس نمیکنید.
ایوان+مثلا چی؟!
ریوما_مثلا صدا های عجیب نمیشنوین یا چیزای عجیب نمی بینید.
جک+نه...
ایوان+من یه چیز عجیب دیدم
ریوما_چی؟!!!!
ایوان+عاشق شدن تو...هاهاها
ریوما_هاهاها و مرض....هاهاها و درد...تو یه بار نمیشه مثل ادم رفتار کنی
ایوان+نه نمیشه.
مردم رفیق دارن...منم رفیق دارم... فقط بلدن برن رو مخ من...⁦ಠಿ_ಠಿ⁩

^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^
شب شده بود...
ساعت حدود یازده شب بود.باید امشب میرفتم طبقه اول یا دوم....باید میدیدم اونجا چه خبره...خیلی کنجکاو بودم.اما کسی نباید منو ببینه....باید خیلی مراقب باشم.
گوشیمو برداشتم زدمش روی سایلنت و فلشش رو روشن کردم.
درو اتاق رو باز کردم و داخل راهرو رو نگاه کردم.کسی نبود....خلوته خلوت بود.
پاورچین پاورچین داخل راهرو به راه افتادم سمت راه پله هایی که به طبقه اول و دوم خطم میشد.
یه صدایی میشنیدم.
صدای گریه بود...انگار یکی داشت گریه میکردم.صدای هق هقاش کل راهرو رو گرفته بود اما کسی معلوم نبود.
اطرافو نگاه کردم...کسی نبود.
نور رو به جلو انداختم تا جلومو ببینم.داخل تاریکی روی راه پله ها میتونستم یه سایه ببینم.
انگار یکی اونجا وایساده بود.
چند قدم جلو رفتم تا دقیق تر ببینم.
صدای ضعیفشو شنیدم.
+کمکم کنید...تروخدا...رزی...خواهش میکنم این کارو نکن.
یکم نزدیک تر شدم...یه دختر بود...پشتش به من بود نمیتونستم چهرشو ببینم اما از روی موهاش میتونستم حدس بزنم کیه.
همون دختر دیونه بود....ساکونو.
ریوما_اهای دیونه...چرا گریه میکنی؟!
جوابمو با هق هقای بیشتری داد.دیگه دارم مطمئن میشم این دختره واقعاً دیونس.
سمتش رفتم و دستمو روی شونش گذاشتم اما چنان جیغی زد که نزدیک بود پرده گوشم پاره بشه.بعد خودشو عقب کشید پاهاش بهم گیر کرد و افتاد زمین.باصدای بلند گفت:
ساکونو+من نمیخوام بمیرم
ریوما_چرا جیغ میزنی...مگه دیو...ن...
هنوز حرفمو تموم نکرده بودم که با چهره وحشت زدش روبه رو شدم.
موهای بازش جلوی صورتش رو گرفته بود.چشماش خیس بود و گونه هاش سرخ.نفس نفس میزد.هق هق  میکرد.
یه جورایی دلم واسش می‌سوخت.نزدیکش شدم و روبه روش نشستم....
ریوما_چی دیدی که انقدر ترسیدی؟!
+رزی میخواد منو بکشه
_رزی!!!
اطرافمو نگاه کردم....هیچ کس نبود.فقط منو ساکونو بودیم.
_اما کسی که اینجا نیست!
+او...ن...رف..ته...
هوفی طولانی کشیدم و کمکش کردم بلند شه.همینطوری داشت اشک میریخت.باید یه جوری آرومش میکردم وگرنه کل خوابگاه می فهمید که من میخوام برم پایین.
دستمو روی سرش گذاشتم و مثل گربه ها موهاشو ناز کردم.
_نازی...نازی...گریه نکن نی نی کوچولو
لبخند کوتاهی زد و گریشو کم تر کرد.
_افرین پیشی کوچولو حالا بیا برو تو اتاقت بخواب.
این حرف رو زدم و سمت پله ها رفتم.
+میخوای چیکار کنی؟!
_ببین ساکی...من میخوام برم طبقه اول و دوم... امیدوارم به کسی نگی
+چرا میخوای این کارو کنی.
_چون فضولم...مشکلیه؟!
+این..کارو نکن
_چرا
+مارگارت بفهمه بیچاره ای
_تو بهش نگی نمی‌فهمه.
+من بهش چیزی نمیگم ولی نرو...خطرناکه
_خطرناک نیست....اصلا یه فکری...بیا باهم بریم.
+نه...نه...
_میترسی؟!
+اره...میشه تو ام نری
_نه نمیشه.
چند تا از پله ها رو پایین رفتم
+وایسا تا منم بیام باهات
پشت سرم راه افتاد و باهم پله ها رو پایین رفتیم.
استرس داشتم....یه حسی بهم میگفت کارم اشتباس...اما فضولیم یه کاری میکرد که به حس ترسم بی اهمیت باشم.
به ساکونو نگاه کردم...لباس طوری سفیدی که پوشیده بود باعث میشد بی روح تر به نظر برسه.چشمام به خاطره گریه هاش خیس بود.
_ساکی
+جانم
_بگو ببینم...چی دیدی که انقدر وحشت کردی؟!
+همین الانشم مردم فکر میکنن من دیونم نمیخوام با گفت چیزی که دیدم بیشتر از این فکر کنی من دیونه شدم.
_بگو...قول میدم بهت نگم دیونه( اره اروا عمت😂)
+من....یه چیز ترسناک دیدم
_چی؟!
+یه موجود ترسناک...رزی بود...اما رزی نبود
_ها...(مغز ریوما هنگ کرد)⁦⁦ミ●﹏☉ミ⁩
+میدونم که غیر قابل باوره....اما اووون
_وایسا بینم...یعنی چی رزی بود ولی رزی نبود...داش بیشتر از این حرف نزن که مغزم نمیتونه حرفاتو هضم کنه.
+تو ام مثل بقیه ای....مشکلی نیست...من به زخم زبوناتون عادت کردم.
سرشو پایین انداخت و اروم اشک ریخت...اه این دختره چقدر لوسه....اما دوست ندارم گریه کنه.
دستمو روی شونش گذاشتم.
+داش الان گریه نکن دلم برات کباب شد
ریز خندید...
به راهمون ادامه دادیم و به طبقه دوم رسیدم....
اینجا....
چقدر....

†نادیا†

بعد از شنیدن صدای جیغ توی راهرو آروم وارد راهرو شدم....دو نفر توی راه رو بود و داشتن باهم حرف میزدن.
پشت دیواره راهرو قایم شدم تا کسی منو نبینه.از پشت اون دیوار به اونا نگاه کردم.
ریوما و ساکونو بودن....داشتن باهم یه چیزایی میگفتن.
خیلی برام سوال بود بدونم چی بینشون رد و بدل میشه.یعنی داشتن چی میگفتن.
بعد از چند دقیقه ارو سمت راه‌پله هایی که به طبقه اول و دوم خطم میشد رفتم...اونا داشتن چی کار میکردن...
عوضیا...مگه قانونای این جا رو فراموش کردن.
راستش برای خودمم خیلی سوال بود که بدونم چی توی طبقه اول و دومه...با اینکه مارگارت مادرمه ولی بازم میترسم برم اون پایین رو ببینم.
مادرم واقعا زن عجیبیه.
این دوتا نباید این کار احمقانه رو انجام بدن.
نباید برن....
باید به مادرم بگم...مارگارت بفهمه واقعا واسشون بد میشه...مخصوصا واسه اون ساکونو احمق.اصلا ازش خوشم نمیاد....اون خیلی لوسه.
و اون پسر....
ریوما...
شاید بد نباشه یه بار به دست مادرم تنبیه بشه تا بفهمه اینجا چه خبره.
فکر کرده اومده خونه خاله هر کاری دلش میخواد انجام میده.
دستمو داخل جیب هودیم کردم و رفتم توی اتاقم...
پوستتون کندس احمقا...


چون زود تمومش کردم واستون گذاشتم...🥰

تقدیم بهتون باعشق⁦❤️⁩

قرار بود ساکی تو این رمان نباشه ولی فقط به خاطر شما اوردمش🌼🤍

ادامه مطلب

[ چهارشنبه 03 آذر 1400 ] [ 22:20 ] [ Kosar ] [ بازدید : 53 ] [ نظرات (4) ]
دبیرستان ال پاسو ( پارت 3 )

†جک†

ترکیبی از خاک و خون روی انگشتامو گرفته بود.
اون چی بود...
خون کی بود.
صدای زنگ پایان کلاس باعث شد از جا بپرم...به در کلاس نگاه کردم...بچه ها یکی یکی از کلاس بیرون رفتن...دوباره به دستم نگاه کردم.
دستم تمیز بود...
چی!!!!!
مطمئنم که همین الان دستام خونی بود.بدنم بی دلیل میلرزید.روی شونم احساس سنگینی کردم انگار کسی دستشو گذاشته بود روی شونم.از جا پریدم و به پشتم نگاه کردم.
ریوما بود.
+ببینم جک حالت خوبه؟
_چی....عاااا....اره....خوبم
+چرا رنگت پریده؟
_حالم خوبه
+باشه...بیا بریم بیرون یکم هوا بخوریم حدود نیم ساعت دیگه کلاس بعدی شروع میشه.
_باشه
از جام بلند شدم و باهم رفتیم پیش ایوان.طبق معمول داشت با چند تا دختر لاف میزد.

†ریوما†

به جک نگاه کردم.رنگش پریده بود.توی فکر بود یعنی چه اتفاقی افتاده.
رفتیم پیش ایوان.
ایوان کنار چندتا دختر ایستاده بود و میگفت و میخندید.
ریوما+هی ایوان...دوست جدید پیدا کردی؟
جک+به دوستای جدیدت گفتی شبا تو خواب حرف میزنی؟
ایوان_شما دوتا جز اینکه آبروی منو ببرین چیزی دیگه ای بلد نیستین😒
جک+مگه تو آبرو هم داری؟
ایوان_الان کفشمو از پهنا میکنم تو حلقت
به جک و ایوان نگاه کردم.... دوباره شروع کردن به حرف زدن و جر و بحث کردن.
یکی آروم روی شونم زدم.
+آقا پسر
صدای نازکی داشت.برگشتم و بهش نگاه کردم همون دختریه که جلوی من نشسته بود.
_بله
+این مال شماست؟!
دستشو سمتم گرفت.توی دستش یه دفترچه بود.دفترچه من بود....از دستش گرفتمش.
_اممم...اره مال منه
+زیر میزت افتاده بود
_اها...مچکرم
+قابلی نداشت
_ببینم اسمت چی بود؟
+ساکونو هستم...ساکونو ریوزاکی
_اها....دوست رزی هستی
+بله....توام باید ریوما باشی
_اهههمم....ببینم زخمت خوب شد
گونه هاش سرخ شده بود...انگار خجالت میکشید.
+بهترم...ممنون
_خوبه
+دیگه مزاحمت نمیشم...من رفتم.
این حرفو زد و با عجله از کلاس بیرون رفت.
سمت ایوان و جک برگشتم که متوجه نگاه های عجیبشون شدم.لبخند معنی داری روی لباشون بود.
ریوما_چتونه چرا اینطوری نگاه میکنین
ایوان+نگفته بودی دوست جدید پیدا کردی
جک+شایدم دوست دختر جدید😏
_هر دوتون خفه شید...به شما هیچ ربطی نداره.
بعد از کلی جر و بحث با اونا سمت حیاط راه افتادیم.
وای خدا....
دوباره شروع شد...
دستمو روی پیشونیم گذاشتم...سر دردم دوباره شروع شده بود.
سرم به طور وحشتناکی تیر میکشید و درد میکرد.
ایوان+ریوما ببینم حالت خوبه؟!
ریوما_نه...سرم بد جوری درد میکنه
+قرص هاتو با خودت آوردی؟
_نه تو خوابگاه جاش گذاشتم
شتت...درد شدیدی داشتم...دستمو روی سرم گذاشتم و آروم موهامو چنگ زدم...بد ترین درد ممکن توی سرم می‌پیچید.

†ساکونو†

از کلاس بیرون زدم.
وااای...باورم نمیشد این دانش آموز جدیده در این حد خوشگل باشه....وای خدا چه چشمایی داشت لعنتی.
با عجله سمت رزی رفتم. رزی کنار درخت بزرگی که توی محوطه خارجی مدرسه بود ایستاده بود و به سنجابش غذا میداد.
با صدای بلند اسمشو گفتم و سمتش رفتم.
+رزی...رزی
_چی شده ساکونو
بخاطر اینکه زیاد بدو کرده بودم نفس نفس میزدم.
+رزی همون پسره
_کدوم
+دانش آموز جدیده که در موردش حرف میزدی
_ریوما؟
+اره
_خب؟
+دیدمش....باهاش حرف زدم
_جدی
+اره....ویییییی خداااا...چقدر کیوت بود.
_اره بامزس
+فکر کنم روش کراش زدم😂
_خاک تو سرت
+میگم رزی...!!
_چیه؟
+دیشب ساعت سه یه صدا از راهروی خوابگاه شنیدم از اتاقم که اومدم بیرون دیدم داری تو خواب راه میری.
_من؟
+اره...خواستم بیام پیشت اما راه رو تاریک بود ترسیدم.
_ولی من ساعت سه بیدار بودم.داشتم واسه کوکی به پتوی کوچولو درست میکردم که شبا میخوابه بزنم روش.
+اما من واقعا دیدمت
_شاید یکی دیگه بوده!
+مطمئنم که خودت بودی
_ساکونو
+جانم
_تو خودت خوب میدونی که این دبیرستان تسخیر شدس.
+زیاد مطمئن نیستم
_مطمئن باش.....یادته رکسانا و کریس چه بلایی سرشون امد...جسدشونو زیر همین درخت پیدا کردن....کیم هیون رو یادته کلا مفقودالاثر شد.(قبلاً یه چند تا دانش آموز توی این دبیرستان گم شدن و بعضی هاشون بی دلیل مردن🤕)
+رزی شاید نفری بعدی که قراره بمیره من باشم
_هی تو حق نداری بمیری
+چرا حق ندارم
_چون من میگم....بعدشم تو میخوای از شر این مدرسه خلاص شی و بری بیرون و یه زندگی جدید شروع کنی
+وااای...من آرزومه که یه زندگی راحت داشته باشم
_به آرزوت می‌رسی مطمئن باش
دستمو دور گردن رزی حلقه کردم و بغلش کردم.اون خیلی مهربونه.

⁦✡️⁩⁦✡️⁩⁦✡️⁩⁦✡️⁩⁦✡️⁩⁦✡️⁩⁦✡️⁩⁦✡️⁩⁦✡️⁩⁦✡️⁩⁦✡️⁩⁦✡️⁩⁦✡️⁩⁦✡️⁩⁦✡️⁩⁦✡️⁩⁦✡️⁩⁦✡️⁩⁦✡️⁩⁦✡️

سر کلاس زبان بودم....ده دقیقه تا پایان کلاس ها مونده بود.واقعا خسته شدم باید یه دل سیر استراحت کنم.
اون پسره ریوما رو هم دیگه ندیدم...مثل اینکه به خاطر بیماری میگرنش نتونست به بقیه کلاس ها ادامه بده.
به صندلی تکیه دادم.زخم روی شونم سوزش عجیبی داشت خیلی اذیتم میکرد.
به خاطر اینکه خواستم از این دبیرستان فرار کنم به دست مدیر بسیار محترم این دبیرستان تنبیه شدم.حقمه اینطوری زجر بکشم وقتی میدونم فرار از اینجا بزرگ ترین اشتباهه.
راستش اگه رو قانون های مدرسه پا بزاری مدیر مدرسه یعنی خانوم ریچی تنبیهت میکنه.اونم به شکل درد آوری.
وقتی تازه به این مدرسه میای فکر میکنی که فقط چندتا قانون مسخره داره اما به مرور زمان میفهمی که اینجا پر از قانون های سخته که شکست هر کدومش مجازات داره.
من همیشه به خاطر شکست این قانون ها مجازات میشم.
و مارگارت ریچی هم از خداشه که یکی رو تنبیه کنه....انگار با این کار انرژی میگیره.از اذیت کردن بچه لذت میبره.
+ساکونو
صدای کانیا ریشه افکارمو پاره کرد...
+حواست کجاست دختر؟!
مثل اینکه انقدر غرق فکر بودم که متوجه صدای زنگ پایان کلاس نشدم.
_ببخشید کانیا....توی فکر بودم
+معلومه که تو فکر بودی... حالا به چی فکر میکردی؟
_هیچی
+عااااا...اوکی
_رزی کجاست؟
+سنجابش دوباره از دستش در رفت...گفت که پیداش کردم میرم خوابگاه
_اها
+حالا پاشو بریم
_باشه
وسایمو جم کردم و با کانیا سمت خوابگاه راه افتادم.
جلوی در خوابگاه مایک و دار و دستش ایستاده بودن.اونا همیشه عاشق اذیت کردن دخترای بدبختی مثل منن.
مایک به من نگاه کرد و یه لبخند معنی دار زد منم با چش خوره جوابشو دادم.یکم به ما نزدیک شدن.
به کانیا نگاه کردم.اونم از مایک و دوستاش متنفر بود چون همیشه به خاطر قد کوتاهش مسخرش میکردن.کانیا نسبت به بقیه هم سن و سالاش قدش خیلی کوتاه بود.
مایک+هی پسرا ببینید کی اینجاست....ساکی و دوست اسکلش
کانیا_تو دوباره جلوی ما سبز شدی.
مایک+من با کوتوله قاتلی مثل تو کاری ندارم بچه جون....من با ساکی کار دارم.
کانیا_اولا ساکی نه و ساکونو‌ البته تو باید بگی خانوم ریوزاکی....دومن غلط کرد با ساکونو کار داری.
مایک+مثل اینکه از جونت سیر شدی کانیا
_اره از جونم سیر شدم...اگه سیر نشده بودم که آدم نمی کشتم.پاش بیوفته تو ام میکشم
+واااای....ترسیدم کوچولو
کانیا بد جوری داغ کرده بود...معلوم بود که به خون مایک تشنس.
ساکونو_مایک...ما فقط میخوایم برگردیم به اتاقمون....میشه از جلوی راه بری کنار.
مایک+نه نمیشه.
_حوصله جر و بحث ندارم از سر راهم برو کنار
+جووون بابا بی حوصله
_درد
+باشه...این دفعه رو کاریتون نداریم...دفعه بعد میدونم باهاتون چی کار کنم که ادم بشین.
کانیا_یکی باید توی اسکل رو آدم کنه....بعد میخوای ما رو آدم کنی.
+مثل اینکه خیلی دلت میخواد کتک بخوری
این دو نفر دیگه خیلی رو مخ شدن...تا جایی که تونستم صدامو بلند کرد...
ساکونو_بس کنید دیگه.
همه توجه ها به من جلب شد... تا حالا اینطوری داد نزده بودم.
دست کانیا رو گرفتم و به زور از کنار اکیپ مایک رد شدم و وارد خوابگاه شدم.
ساکونو_کانیا
+بله
_چه حسی داری همه به چشم یه قاتل بهت نگاه میکنن؟!
+حس....خیلی وقته که دیگه هیچ حسی ندارم
_راستش هر کس جای تو بود همین کارو میکرد.
+شاید....اما تا وقتی جای من نباشن درک نمیکنن
دلم واسه کانیا میسوخت...اونم مثل من زندگی سختی داشت....
وقتش بود که از هم جدا بشیم و هر کدوم برگردیم به اتاق خودمون.خدافظی کردیم و سمت اتاق هامون رفتیم.
وارد اتاق شدم و روی تخت ولو شدم...
چشمامو بستم به فکر فرو رفتم.

★فلش بک...چهار سال قبل★

دیگه تحمل نداشتم....خسته شده بودم
مگه من چه گناهی کردم که باید زندگیم اینطوری باشه...چرا هر اتفاقی می افته تقصیر منه.
من فقط یه بچم ولی زندگیم جهنمه.
بالشت کنار تختمو برداشتم و سفت بغلش کردم.به بیرون پنجره نگاه کردم.برف شدیدی می بارید.چند ساله که دارم با نا پدری بد اخلاقم زندگی میکنم.
توی یه خونه خیلی بزرگ زندگی میکنیم که پر از خدمتکاره.
همه چیز دارم...هر چیزی که به مغز یه انسان برسه.
اما....
ناپدریم گند میزد به این زندگی مجلل.هر اتفاقی که می افتاد مقصر من بودم...هر روز منو مثل سگ میزنه.تمام بدنم کبود شده.
مادر اسکلمم که اصلا براش مهم نیست فقط دنبال اینه که وسایل و لباس و لوازم آرایشی بخره.
اصلا اهمیت نمیده که تک دخترش به دست شوهر دومش کتک بخوره.
بالشتی که دستم بود رو محکم تر بغل کردم و آروم گریه کردم.
باصدای در از فکر بیرون اومدم...
نا پدریم بود....
جوری به در میکوبید که احساس میکردم همین الان در از جا کنده میشه.
+ساکونو....ساکونو این در لعنتی رو باز کن
جوری داد میزد که صداش کل خونه رو احاطه میکرد.این مرد واقعا یه دیونه بود.
آروم در رو باز کردم.
وارد اتاق شد.از قیافش معلوم بود که خیلی عصبانیه.
_چی شده؟!
+شنیدم که دزدکی وارد دفتر کار من شدی
_چی....کی....من
+اره خود عوضیت
_من چرا باید وارد دفترت بشم؟
سمتم اومد موهامو توی چنگش کشید و محکم کشید.
_اییییی....درد داره...موهامو....ول کن
+زود باش بگو اونجا چه غلطی میکردی؟!
_میگم من نرفتم اونجا
موهامو کشید و پرتم کرد گوشه اتاق....سرم بد جوری درد گرفته بود....این مرد واقعا توهم میزنه من اصلا پام به دفتر این دیونه نخورده.
با کمربند چرمش حسابی منو به خاطر کاری که نکردم زد و بعد از اتاق بیرون رفت...
تمام بدنم کبود شده بود و درد میکرد.به زور از جام بلند شدم و سمت تختم رفتم.
دیگه تحمل ندارم...باید یه کاری کنم.خسته شدم.
برادر ناتنیم جیمین وارد اتاقم شد.(جیمین برادر ناتنی ساکونوعه...البته نمیدونم میشه بهش گفت برادر ناتنی یا نه؟!😐جیمین پسر زن اول ناپدری ساکونوعه و دوسال از ساکونو بزرگ تره)
جیمین+هی ساکی حالت خوبه
ساکونو_برو بیرون جیمین اصلا حوصلتو ندارم
+من که کارت ندارم خواهر من
_هرچی بدبختی میکشم از دست توعه
+من چرا؟!
_چون تقصیر توعه
+چراااامن؟
_چون من میگم
+میگم ساکونو....من واقعا دلم نمیخواد این احمق تورو بزنه
_این احمق که میگی باباته
+به درک که بابامه
_خب حالا که دلت واسه من سوخته میشه بری بیرون از اتاقم
+باشه ولی قبلش میخوام یه چیزی بهت بگم
_چی؟!
+ساکونو من جدیدا توی مدرسه راجب یه مدرسه شبانه روزی شنیدم... آدمایی که مثل تو هستن رو اونجا قبول میکنن.
_چرا باید برم به یه مدرسه شبانه روزی مگه دیونه شدم.
+احمق بهتر از اینه که بشینی اینجا کتک بخوری.
_خب حالا این مدرسه کجاست؟!
+امشب ساعت دوازده آروم از خونه میزنیم بیرون میبرمت پیش یکی از دوستام که قراره بره اونجا...با اون میتونی بری
_میخوای بگی که باید فرار کنم
+اره...نکنه میخوای جار بزنی به همه بگی که میخوای کدوم گوری بری
_باشه بابا...ساعت دوازده منتظرتم.
+افرین دختر خوب...ولی قیافه پدرم دیدنه وقتی صبح بیاد ببینه که از خونه فرار کردی
_اره
+سری داد میزنه میگه ساکی میکشمت
_اهمم...ممنون که میخوای کمکم کنی جیمین
+تنها کاری که میتونم واسه خواهر کوچولوم کنم

★زمان حال★

چهار سال پیش با کمک برادرم جیمین به اینجا اومدم...اول برام اینجا مثل بهشت بود اما بعدش متوجه اشتباهم شدم.
هیچ وقت نباید به اینجا می اومد...کاش اون روز که فرار کردم به یه جایی دیگه میرفتم.
اما کجا؟!
من فقط یازده سالم بود...کجا میتونستم برم؟!!!!
از فکر بیرون اومدم و به ساعت گوشیم نگاه کردم.ساعت یازده شب بود...چقدر زمان زود میگذشت.
از راه روی خوابگاه صدای قدم های بلندی می اومد.
کی این موقعه شب توی راهروعه!
از جام بلند شدم و نور فلش گوشیم رو روشن کردم.اروم در اتاق رو باز کردم و بیرون رفتم.اطراف رو نگاه کردم.
نور رو سمت پله ها گرفتم.
رزی....
موهای فرفری رزی رو میتونستم ببینم.اما چون پشتش به من بود صورتشو نمیتونستم ببینم.
همینطوری روی اولین پله ایستاده بود.
اما...
روی پله های ایستاده بود که سمت طبقه اول و دوم میرفت.
ما دوتا راه‌پله داریم یکه طبقه سوم و چهارم رو سمت بیرون مدرسه هدایت میکرد و اون یکی سمت طبقه اول و دوم میرفت.
رزی روی پله هایی ایستاده بود که به طبقه اول و دوم میرفت.
+رزی چیکار میکنی؟!
جوابی نشنیدم....سکوت حتی سرشم برنگردوند.
راهشو ادامه داد و از پله ها پایین رفت.
+رزی نرو...رفتن به اونجا ممنوعه.
بدو کردم سمتش که دستشو بگیرم و نذارم بره.بهش رسیدم و دستشو گرفتم.
همینطوری که پشتش به من بود ایستاده بود.تکون نمیخورد.
+چیکار میکنی دختر...چرا حرف نمیزنی؟!
بازم هیچ جوابی نشنیدم.
به دستم که توی دست رزی بود نگاه کردم.از لای دستامون خون میچکید.دستای رزی خونی بود و توی دست چپش یه چاقو بود.
+رزی چه اتفاقی افتاده
دستمو روی شونش گذاشتم و برش گردوندم که قیافشو ببینم.
اما...
با قیافه ای که دیدم زهره ترک شدم(پشماش ریخت ساکی⁦⁦⁦⁦⊙﹏⊙⁩ (
صورتش داغون شده بود....همش سوخته بود و خونی بود...لبخندی وحشتناکی روی لباش بود....اون...اون رزی نبود...
جلوی لباسش خونی بود....بدنش زخمی بود.چاقو رو بالا گرفت و سمتم اومد.به طرز عجیبی لنگ میزد.
دندونای ترسناکش رو نمایون کرد و با صدای وحشتناکی داد زد.
+سلام ساکی....من دوستتم
زبونم بند اومده بود...اروم اروم هق هق کنان عقب رفتم و اشک ریخت.
+ساکی میای باهم بازی کنیم...من عاشق بازی کردنم خودت که میدونی
صداش خیلی ترسناک بود.
اروم اروم داشت سمتم میومد که یک دفعه سرعتشو زیاد کرد.
تا جایی که تونستم بدو کردم و جیغ زدم...اما احساس میکردم صدام به هیچ جا نمیرسه.
با بدو رفتم و پشت یکی از میز های بزرگ ته راه رو قایم شدم.
هنوز صداشو میشنیدم...
+ساکی جون....دلت قایم موشک میخواد...باشه...هر جور که راحتی
اون چه موجودی بود.خیلی ترسناک بود.جوری حرف میزد که انگار حنجرش آسیب شدیدی دیده بود.
صدای قدمهاش هر لحظه نزدیک تر میشد... بدنم یخ زده بود و مثل بید میلرزید.
صدای قدمش به قدری نزدیک شده بود احساس میکردم که با برداشتن یه قدم دیگه منو پیدا میکنه.
اما...
یه دفعه صدا قطع شد.
+ریوزاکی
با شنیدن این صدا دستامو روی چشمام گذاشتم و چنان جیغ زدم که احساس میکردم الانه دیوارای ساختمون بریزه.
+چته ریوزاکی؟!!!
دستامو از روی چشمام برداشتم با دیدن قیافه تعجب زده ریوما خوشحال شدم و از شدت خوشحالی زدم زیر گریه...
خدارو شکر ریوما اینجاست
+ببینم ریوزاکی دیونه ای چیزی هستی؟!
زبونم بنده اومده بود.... اطراف رو نگاه کردم.هیچ کس بجز من و ریوما تو راه رو نبود.
ریوما+عهههه....ببین دختر خوب...به من ربطی نداره که این موقعه شب توی راهرو چه غلطی میکنی.... فقط بگو چرا اینطوری جیغ زدی؟!
_من....اون...رزی...خون...قایم موشک
نمیدونستم چی بهش بگم اگه میگفتم قطعا فکر میکرد دیونم.
+ساعت دوازده شب وقت قایم موشکه؟!🤨
هوفی کشید و دستشو سمتم دراز کرد که کمکم کنه از جام بلند شم.
بعد از کمک کردن به من سمت زمین خم شد و گوشیم که از شدت ترس پرتش کرده بودم گوشه دیوار رو برداشت و بهم داد.
ریوما+میشه مثل بچه آدم بری کفه مرگت رو بزاری تا مردم بخوابن
_متاسفم.
+تکرار نشه
به نشانه معذرت خواهی یکم جلوش خم راست شدم و بدو کردم سمت اتاقم.
خدایا...
یعنی همه این چیزایی که دیده بودم دروغ بود...توهم بود...
یا شایدم به قول اون پسر تازه وارده ریوما دیونم...
نمیدونم...
گیج شدم....


نمیدونم چرا واسه گذاشتن این پارت اینقدر استرس داشتم....ترو خدا اگه اشکالی توش بود بهم بگین🙂🌼

ادامه مطلب

[ دوشنبه 01 آذر 1400 ] [ 0:31 ] [ Kosar ] [ بازدید : 77 ] [ نظرات (4) ]
دبیرستان ال پاسو ( پارت 2 )

بدنم بی دلیل یخ زده بود.
انگار ترسیده بودم.اما چرا؟!
از چی؟!
صدایی که شنیدم یه صدای ظریف دخترانه بود.
_سلاااااام
اروم برگشتم تا بتونم کسی که پشت سرم ایستاده رو ببینم.یه دختر که جثه ریز و موهای بلند مشکی داشت به چهار چوب در تکیه داده بود.
_تو باید همون دانش آموز جدیدی باشی که رزی گفت.
رزی....همون دختره مو فرفری.
+اره...دانش آموز جدیدم
_به جهنم خوش اومدی.
+چی؟!!!
از چهار چوب در فاصله گرفت و نزدیکم شد.
_ببینم....تو کسی رو کشتی؟!
+هااا...منظورت چیه؟! معلومه که نه...
_پس چرا اینجایی؟
+میشه عین ادم حرف بزنی...متوجه حرفات نمیشم.
دستشو سمتم دراز کرد.
_از دیدنت خوشبختم.
+علاقه ای به دست دادن ندارم.
دستشو عقب کشید و داخل جیبش گذاشت.
_من کانیا بیکر هستم.
+میتونی ایچیزن صدام بزنی
_اوکی...میخوای تو تمیز کردن اتاقت کمک کنم.
+نه
_هر طوری که راحتی
سمت در رفت.
_به هر حال اومدم که بهت خوش امد بگم عروسک کوچولو.
+هییی
_ خداحافظ
+داری میری در رو هم ببند.
ابروشو بالا داد و از اتاق بیرون رفت.من نمیدونم چطور میتونم بین این آدما تحمل بیارم.وسایلمو گوشه اتاق گذاشتم.باید یه جوری اینجا رو تمیز کنم.
مشغول تمیز کردن اتاق شدم....

†رزی†

خیلی وقت بود اینجا دانش آموز جدید نداشتم.چیز عجیبی بود چون هیچ خانواده ای دلش نمیخواد بچش اینجور جایی درس بخونه.
دلم میخواست بهشون بگم که اومدنشون به اینجا کار اشتباهیه اما نمیتونستم.
اگه این کارو میکردم قطعا به خاطر تنبیه میشدم.به دستام نگاه کردم.....روی دستام همش جای زخم و سوختگی بود.نمیخواستم دوباره تنبیه بشم.
کوکی رو روی شونم گذاشتم (همون سنجابه رو میگم🙂)و توی راهروی طبقه سوم خوابگاه قدم زدم.
توی این خوابگاه چهار طبقه بچه ها فقط حق دارن توی طبقه سوم و چهارم برن.رفتن به طبقه اول و دوم ممنوعه.
راهرو تقریبا تاریک و ساکت بود.
اما...
صدای ناله خیلی ضعیفی رو میتونستم بشنوم.
+ایییی
صدای نازک و دخترونش منو یاد یکی از دوستام مینداخت.
صدا رو دنبال کردم و به پله ها رسیدم.
یکی داشت از پله ها بالا می اومد...کم کم از توی تاریکی صورتش نمایان شد.
اون....درسته اون صدا،صدای دوستم بود.
موهای قهوه‌ایش پریشون شده بود و توی صورتش بود...گونه هاش سرخ شده بود....دستش رو روی شونش گذاشته بود و زیر دستش و لباساش خونی بود.معلوم بود که داره درد میکشه.
حتی کوکی هم با دیدن قیافش وحشت زده شد و رفت توی جیب هودیم.
سمتش رفتم و اسمشو صدا زدم.
_س....ساکونو
خواستم دستشو بگیرم که یک دفعه توی بغلم بی جون افتاد.
_چه بلایی سرت آوردن
+می....شه....ک...کمکم کنی
_چی؟
+میخوام...ب...رم به....اتاقم.
_باشه کمکت میکنم
دستشو روی شونم گذاشتم و اروم اروم به طبقه چهارم سمت اتاقش بردمش.
وارد اتاق شدم و روی تخت درازش کردم.از درد به خودش می پیچید.
دوتا از دکمه های بالایی پیرهن سفیدشو باز کردم و روی شونشو نگاه کردم.
یه زخم عمیق روی شونش بود....وحشتناک تر از زخمای بالای دست من.
_ساکونو....چیکار کردی دختر
+تنهام بزار رزی
_باید این زخم رو تمیز کنم....حالا بگو چیکار کردی که این کارو باهات کردن.
+خواهش میکنم ازم نپرس
_نگو که میخواستی دوباره از اینجا فرار کنی
اشک های ریزی از کنار چشمش جاری میشد.دلم واسش میسوخت...اون قبل از اینکه بیاد به اینجا زندگی سختی داشته و حالا....
زندگیش بد تر هم شده...
_ساکونو....اینجا باند یا دستمال تمیز داری...باید زخمتو ببندم.
+ندارم
_بزار برم بیرون ببینم واست پیدا میکنم
کوکی رو از جیبم بیرون آوردم و کنار ساکونو گذاشتم.
_تا من بر میگردم خودتو با کوکی سرگرم کن
+باشه.
از جام بلند شدم و از اتاق بیرون زدم...سمت اتاق کانیا رفتم و اتاقش شماره 600 بود.چند بار در زدم اما کسی در رو باز نکرد...احتمالا توی حیاط باشه.
مجبورم برم پیش نادیا.
سمت اتاق 511 رفتم.در زدم و نادیا در رو باز کرد.
_سلام نادیا
+چی میخوای
_ببینم باند یا پد ضدعفونی کننده یا یه دستمال تمیز داری؟!
+واسه اون احمق میخوای
_کی؟!
+ساکونو رو میگم
_اره...
+ندارم....اگه داشته باشمم نمیدم
_نادیا خواهش میکنم حالش خوب نیست
+به من چه
در اتاق رو روی هم کوبید.میدونستم اینطوری میشه...نادیا از همه متنفره.
حالا باید چیکار کنم.
شاید....
شاید اون تازه وارده بتونه کمک کنه.کانیا گفت که اتاق 666 رو بهش دادن.
سمت اتاقش رفتم...اروم در زدم.
آروم در باز شد و با یه چیز وحشتناک تر از زخم ساکونو روبه رو شدم.
یه ادم که سرتا پاش سیاه بود جلوم ایستاد.هم قد خودم بود اما کاملا خاکی بود.
اون خودش بود.همون دانش آموز جدید....اما چرا انقدر کثیف شده.
_چه بلایی سرت اومده؟!
دستشو لای موهاش برد و تکون داد جوری که تمام گرد خاک روی موهاش پاک شد.یکم خودشو تکوند جوری که از رنگ سیاه به رنگ سفید برگشت
+داشتم اینجا رو تمیز میکردم
_تمیز میکردی یا با گرد و خاک حموم میکردی
+حالا هر چی مو فرفری خوشگل
از این حرفش خجالت زده شدم...داغی گونه هامو حس میکردم.
_میخواستم ببینم که باند یا دستمال تمیز داری؟!
+به سر و وضعم میخوره که چیزی به اسم تمیز داشته باشم؟
_راستش نه
+واسه چی میخوای؟
_دوستم زخمی شده میخوام زخمشو ببندم
+کجاش زخم شده؟
_شونش
+جووون....به دوستت بگو بیاد خودم براش زخمشو ببندم😏
_یکم خجالتیه نمیاد😂
+حالا این دوستت دختره یا پسر؟!
_پسر
+برو بهش بگو زخمتو بده دکتر ببنده😂
_شوخی کردم دختره
+بهش بگو بیاد اینجا خودم یه پا دکترم😂
_خاک تو سر منحرفت
+هرهرهر مقداری خندیدم....حالا دستام کثیفه بیا برو تو زیپ اولی کیفم یه باند دارم بردار ببر تا این دوستت نمرده.
_باشه
وارد اتاق شدم....تقریبا تمیز شده بود.یه کیف مشکی گوشه اتاق بود سمتش رفتم.همون طور که گفته بود از زیپ اولی کیفش یه باند برداشتم و از اتاق بیرون رفتم.
باید زود تر به اتاق ساکونو برم برای همین قدم هامو سری تر کردم.وارد اتاقش شدم ، آروم روی تختش دراز کشیده بود.
_ساکونو من اومدم
سمتش رفتم و کنارش نشستم.
+چرا دیر کردی؟
_شرمنده....مجبور شدم برم پیش اون دانش آموز جدیده
+چرا پیش اون؟
_اخه پیدا نکردم...مجبور شدم برم پیشش
+اها...ببینم اون چطور آدمیه
_اممم درست نمیشه ذات شو تشخیص داد اما مطمئنم ازش خوشت بیاد.
+گفتی اسمش کیه؟!
_ایچیزن.....ریوما ایچیزن
+خاک تو سرش؟
_چرا؟!!!!!!
+چرا اومده اینجا
_بیچاره ها از چیزی خبر ندارن
+پسرای احمق
_حالا دیگه تکون نخور تا زخمتو ببندم واست دختر
+باشه

†ریوما†

بالاخره تموم شد
موفق شدم ای اتاق کثیفو تمیز کنم.به ساعت گوشیم نگاه کردم.ساعت نه شب بود.کاملا خسته بودم.لباسامو عوض کردم و بقیه لباسا و وسایلمو داخل کمد گذاشتم و در کمد رو محکم بستم.روی تخت دراز کشیدم.چشمامو بستم به استراحت نیاز داشتم.
اتاق نیمه تاریک و ساکت بود.
چشمام کم کم داشت بسته میشد که یه صدایی مانعش شد.
تق...تق...تق
انگار کسی داشت در میزد.از جام بلند شدم و سمت در رفتم.در رو باز کردم اما کسی نبود.شاید فقط توهم زدم.دوباره به تختم برگشتم . خواستم بخوابم که دوباره همون صدا رو شنیدم.
تق...تق...تق
شتت... احتمالا ایوان باشه...شاید میخواد اذیتم کنه.بدون اینکه به صدا توجه کنم روی تخت دراز کشیدم.اما...
تق...تق...تق
این صدا....این صدا ها از در نبود.از کمد بود.هر چند دقیقه یک بار صدای سه ضربه پشت سر هم از کمد کمد می اومد.
سمت کمد رفتم.ترس عجیبی باعث میشد که توی دلم بلرزه.چشمامو بستم و دستگیره کمد چوبی رو گرفتم و کشیدم.صدای آزار دهنده باز شدنش رو شنیدم.اروم اروم چشمامو باز کردم که توی کمد رو ببینم.
طبق انتظارم چیز عجیبی داخل کمد نبود.
نفس عمیقی کشیدم و دوباره در کمد رو بستم و سمت تخت رفتم که یک دفعه صدای باز شدن در کمد رو شنیدم.
برگشتم و به کمد نگاه کردم.
درش کاملا باز شده بود.سمتش رفتم و درشو دوباره بستم.چند دقیقه به در کمد نگاه کردم و منتظر شنیدن صدای تق بودم.
من معمولا به چیزای ماورائی اعتقاد ندارم احتمالا دلیل منطقی برای این صدا ها وجود داره.همینطور که به در کمد خیره شده بودم صدای جیغ زنانه ای از راه روی خوابگاه منو ترسوند.
انقدر صداش بلند بود که مطمئنم همه بچه های خوابگاه رو ترسونده.
سری از اتاق بیرون زدم....منتظر بودم ببینم که همه بچه ها به خاطر اون صدا از اتاق هاشون بیرون زده باشن اما هیچ کس توی راه روی خوابگاه نبود.
انگار خاکستر مرده پاشیده بودن....خلوت خلوت بود.
لعنتی....احتمالا به خاطر قرصای سردردی که میخورم توهمی شدم.البته تا جایی که میدونم اونا توهم زا نیستن فقط خواب آورن...(نوه های گلم...توی این رمان ریوما به بیماری میگرن عصبی مبتلاس🤕)
اطرافمو یکم دید زدم.مثل اینکه کسی نبود.برگشتم سمت اتاقم.سرم گیج میرفت به خواب احتیاج داشتم.روی تختم ولو شدم چشمام رو بستم و عین خرس خوابیدم.

†جک†

دینگ دینگ دینگ.
صدای زنگ گوشیم منو از خواب بیدار کرد.چشمامو باز کردم.اتاق کاملا روشن بود....مثل اینکه صبح شده.
دستمو توی موهام کشیدم و کلمو خاروندم....گوشیمو برداشتم و به ساعت گوشیم نگاه کردم.ساعت هفت صبح بود باید پاشم برم سر کلاس.
از رو تخت بلند شدم هودی سفید و شروالک مشکی پوشیدم و بعدش موهامو شونه کردم.یکم خودمو از توی آینه بلندی که تو تاق بود نگاه کردم.اعتماد به نفسم بی خودی بالا زده بود.
پیش خودم فکر میکردم از خودم خوشگل تر پیدا نمیشه.
از اتاق بیرون زدم و رفتم سمت اتاق ایوان و وارد اتاقش شدم...روی تخت ولو شده بود و با گوشیش ور میرفت.
+هی ایوان تو نخوابیدی؟!
_نه بابا از دیشب بیدار بودم
+چیکار میکردی
گوشیشو بالا گرفت و نشونم داد.
+ببینم دوست دختر گیر آوردی و به ما نمیگی؟!
_نه بابا دوست دختر کجا بود...داشتم فیلم دزدان دریایی کارائیب میدیدم😂
+خاک تو سرت پاشو حاضر شو بریم سر کلاس تا تو حاضر میشی من میرم سراغ ریوما.
_باشه سر کلاس میبینمت کاپیتان جک اسپارو
+کاپیتان کی؟
_هیچی بابا این فیلمه خیلی تاثیر گذار بود😂
+بهتره زیاد از این فیلما نبینی
از اتاقش بیرون زدم و سمت اتاق ریوما رفتم...از دور میتونستم ریوما رو ببینم.دم در اتاقش ایستاده بود.
براش دست تکون دادم و اونم سمتم اومد.
+چطوری ایچیزن؟
بهش نگاه کردم....زیر چشماش پف کرده بود معلوم بود به زور از خواب پاشده.
_خوب نیستم جک
+چرا؟!
_دیشب اصلا راحت نخوابیدم
+هااا...چرا
_ببینم تو صدای جیغ اون دختره رو شنیدی؟!!!
+دختر؟!کدوم دختر؟؟؟
_یعنی تو هیچ صدای عجیبی نشنیدی؟
+نه
دستشو روی سرش گذاشت و چشماشو بست.
_اخ
+ببینم بازم سرت درد میکنه ریوما؟
_اره....یکم
+قرصاتو خوردی؟
_اووههمم
+خب خوبه حالا بیا بریم سر کلاس
_باشه...ایوان چی؟
+اونم میاد
آروم آروم از خوابگاه بیرون زدیم و سمت ساختمون مدرسه رفتیم...کلاسا ساعت هشت شروع میشه پس حدود نیم ساعت وقت برای قدم زدن داریم.
همینطور کنار هم توی فضای باز مدرسه راه میرفتم و هیچی بینمون نبود.فقط سکوت بینمون رد بدل میشد.
به خاطر ریوما سعی کردم که وراجی نکنم و تا جایی که میتونم ساکت باشم.
وارد ساختمان مدرسه شدیم و داخل راهروی طبقه اول قدم زدیم.اینطور که فهمیدم ما قرار توی کلاس( f_3 ) درس بخونیم.اروم از راهرو رد شدیم و تابلو کوچیک بالای هر کلاس رو چک کردیم و به کلاسمون رسیدیم.
وارد شدیم.
کلاس تقریبا خلوت بود و بچه ها تک به تک وارد کلاس میشدن.بعضی هاشون عجیب نگاه میکردن....انگار ادم فضایی دیده بودن.بعضی هاشونم اصلا اهمیت نمیدادن و سرشون تو کار خودشون بود.
صدای دخترونه ای رو شنیدم.
+هی پسرا
منو و ریوما هر دو سمت اون صدا برگشتیم.
همون دختر مو فرفریه بود.
رزی+خانوم ریچی گفتن که راهنمایتون کنم و میز هاتونو بهتون نشون بدم.
جک_مچکرم...اممم اسمت چی بود؟!
+رزی
ریوما_هی رزی خانوم اون دوست زخمیت خوب شد؟
رزی+اممم...ساکونو رو میگی؟!
ریوما_همون که گفتی زخمی شده.
+اره بهتره ولی الان میاد اونم تو این کلاسه
_واجبه که معرفیش کنی بهمون
جک+دارین درمورد کی حرف میزنین؟
ریوما_خودمم دقیق نمیدونم
رزی+داریم درباره دوست من حرف میزنیم...حالا بیاین تا جاتونو بهتون نشون بدم
_باشه
رزی جامونو بهمون نشون داد و ما هم نشستیم....چند دقیقه بعد ایوانم رسید.
توی کلاس سکوت بود بعد از حدود ده دقیقه یه مرد قد بلند وارد کلاس شد و خودشو به عنوان معلم ریاضی به ما که تازه وارد بودیم معرفی کرد و بعد کلاس خسته کنندش شروع شد.
جلوی من یه دختر مو مشکی نشسته بود که فکر کنم اسمش کانیا بود.مثل اینکه اصلا علاقه به درس نداشت چون پاهاشو روی میز گذاشته بود و چرت میزد.
یکم به جلو خم شدم و یکم از موهاشو گرفتم و کشیدم و کنار گوشش زمزمه کردم.
جک_هی مو قشنگ
اروم سرشو عقب کشید.
کانیا+چی میخوای؟!
_اسمت کی بود؟!
+کانیا
_منم جکم
+خب به من چه که جکی
_بد اخلاق....
+خب بهتره بیش تر از این وراجی نکنی اقای خوش اخلاق وگرنه هم من و هم تو رو از کلاس پرت میکنن بیرون.
_باشه بابا
به صندلی تکیه دادم و ریوما رو نگاه کردم.جلوی ریوما یه دختر مو قهوه ای به اسم ساکونو و پشته سرش یه پسر تقریبا قد بلند به اسم مایک نشسته بود.
رزی هم پشت سر ایوان نشسته بود....
سمت چپم پنجره بود.
به پنجره نگاه کردم و دستمو روی لبش کشیدم که تقریبا خاک گرفته بود.به دستم نگاه کردم.ترکیب خاک یه مایه قرمز رنگ بود.
عجیب بود اول فکر کردم رنگه...سمت دماغم بردمش و بوش کردم...بوی رنگ نمیداد...
اون رنگ نبود.
خون بود.


دوستان عزیز پارتای بعد جالب تر میشه⁦✋🏻⁩

چونکه این پارت رو تموم کردم واستون گذاشتم البته قرار بود جمعه بزارم 😋 پارت بعدی رو به محض اینکه تموم کنم واستون میزارم🙂

دوستون دارم🤍

ادامه مطلب

[ پنجشنبه 27 آبان 1400 ] [ 19:34 ] [ Kosar ] [ بازدید : 95 ] [ نظرات (4) ]
دبیرستان ال پاسو ( پارت 1 )

سرمو به شیشه ماشین تکیه داده بودم حدود سه ساعت بود که توی ماشین بودم.
از توکیو تا دبیرستانی که قراره چند وقت توش بمونیم راه زیادی بود.
خورشید تقریبا داشت غروب میکرد البته به خاطر ابری بود هوا نمیتونستم خورشید رو ببینم به نظر می اومد که قراره بارون بیاد.جاده جنگلی ترسناکی بود.برای اینکه به اون دبیرستان لعنتی برسم باید یه ساعت دیگه توی این ماشین بشینم...
راننده با خونسردی رانندگی میکرد و به موزیک ملایمی که گذاشته بود گوش میکرد.
حس عجیبی داشتم....شاید رفتن به یه دبیرستان شبانه روزی با چند تا دوست اصلا فکر خوبی نباشه اما به خاطر عوض شدن حال هوای خودم این کار فکر خوبیه.
از لحاظ روحی به یکم استراحت دور از آلودگی شهر نیاز دارم.
همینطور که به جنگل نگاه میکردم متوجه توقف ماشین شدم.
راننده_اقای ایچیزن....رسیدیم.
بالاخره این راه خسته کننده تموم شد.وسایلمو برداشتم و از ماشین پیاده شدم.نسیم سردی تمام بدنمو به لرزش در آورد.
کلاه هودیمو تا جلوی چشمام کشیدم.به راننده ماشین نگاه کردم.رابرت یکی از آشناهای پدرم و مدیر این دبیرستان رو میشناخت بود.به همین خاطر ترجیح دادم با اون بیام تا از شرحرفای مسخره دوستام خلاص شم.
+آقای رابرت.جک و ایوان کی میرسه؟!
_احتمالا ده دقیقه دیگه
جک و ایوان با راننده دیگه دیر تر از من راه افتاده بود.
اطرافمو نگاه کردم.روبه روم یه در بزرگ آهنی بود که میله هاش بیشتر شبیه میله های زندان بود.یه تابلو آهنی بالاش بود که بزرگ روش نوشته بود دبیرستان ال پاسو.
به ساختار ساختمونی که پشت میله ها بود نگاه کردم.بیشتر شبیه ساختمونای قدیمی آمریکایی داشت.
یکم بیشتر به محوطه پشت میله ها نگاه کردم.یه چیزی میدیدم.یه دختر با موهای بلوند که لباس سفید طوری تنش بود به دیوار ساختمون تکیه داده بود.عجیب نگاهم میکرد.

+رابرت
_بله
+اون دختره چشه؟!
_کدوم؟
دستمو سمتش دراز کردم.
+اون
_اون دختر مو بلوند رو میگی؟!
+اوهم
_اون دختر خانوم ریچی.اسمش نادیاس
+ریچی
_اهم....مدیر این مدرسه
+اها.حالا چرا اینطوری نگاه میکنه؟
_ام...یکم ادم سردیه حس شوخ طبعی نداره اصلا
+اها
_امیدوارم بتونی به ادمای اینجا عادت کنی
+چرا.مگه ادمای اینجا چشونه؟!
_هیچی.فقط یکم عجیبن
+عجیب
_اره.بیشترشون گذشته سختی داشتن.
+منظورتو نمیفهمم
_بعدا متوجه میشی
+یه سوال بپرسم؟
_بپرس
+چرا معماری اینجا شبیه معماری ساختمونای آمریکاس؟!
_چونکه صاحب اینا یه زن انگلیسیه و شوهرشم آمریکایی بود البته خیلی وقته که شوهرش مرده.
+اها
یکم از رابرت دور شدم و سمت در آهنی رفتم.
دستامو داخل جیبم فرو کردم و به گوشه در تکیه دادم. هندزفری رو توی گوشم گذاشتم یه اهنگ رپ گذاشتم.

†فلش بک†

روی صندلی کافه لم دادم.به وراجی های ایوان گوش میدادم.جک با خونسردی به تمام حرفای ایوان گوش میداد و می‌خندید اما حرفاش برای من هیچ جذابیتی نداشت.
یکم به جک نگاه کردم.اون پسر خیلی خونسرد و آرومی بود اما زندگیش اصلا خوب نبود.خانواده پولداری و در عین حال مذهبی داره که اصلا به علایق و خواسته هاش اهمیت نمیدن.
جک+هی پسرا...راستش شاید دیگه منو نبینین.
ایوان_چرا؟!
+خب راستش...
سرشو پایین انداخت.ناراحت به نظر می‌رسید یعنی چه اتفاقی افتاده!
دستمو روی شونش گذاشتم و گفتم:چی شده پسر؟!
+راستش خانوادم منو مجبور کردن که به یه مدرسه شبانه روزی برم.
_چی؟!
ایوان_داری شوخی میکنی؟!
+نه شوخی نمیکنم...اونا میگن که معلمای اونجا خیلی کارشون درسته و میتونن منو به راه راست هدایت کنن.
ایوان_بی خیال مگه تو چیکار کردی که باید به راه راست هدایت شی؟!
+ایوان من برعکس خانوادم مذهبی نیستم اون کل روزشون رو بی خودی توی کلیسا هدر میکنن و همش حرفای تکراری و مسخره میزنن.
_خوب مشکلش چیه تو ام برو کلیسا...شنیدم توی کلیسا پر از دخترای مجرده😂
+بی خیال پسر....من از اون راهبه ها میترسم.
ریوما_فیلم ترسناک زیاد میبنی؟!
+اره
_اخه معمولا این فیلم ترسناکا راهبه توش زیاده😂
+اره...ولی الان باید بگم که من مجبورم برم به اون دبیرستان.
ایوان_هی پسر میخوای مارو تنها بزاریو بری
+مجبورم ایوان
_اگه تو بری منم باهات میام
+اما تو که خانوادت مجبورت نکردن بیای
_اما تو هرجا بری من باهات میام چون تو بهترین دوستمی.
+اما
_اما نداره من میام...بنظر موندن توی یه دبیرستان شبانه روزی اونقدر ها هم بد نباشه.
+نمیدونم
همینطور به مکالمه ایوان و جک گوش میدادم.ایوان واقعا احمقه که میخواد با جک بره.
ایوان+هی ریوما توچی؟!
_من چی؟
+نمیخوای با ما بیای
_کجا بیام؟
+دبیرستان شبانه روزی
_نمیدونم
یکم فکر کردم.به نظر کار احمقانه ایه اما یه خوبی هایی هم داره.مثلا اگه اونجا باشم از شر آزار و اذیت های پدرم و برادرم خلاص میشم.
ایوان+بیا دیگه ما دوستای صمیمی هستیم این خوب نیست که از هم جدا شیم.
جک+ایوان اون مجبور نیست با ما بیاد اون یه عالمه کار داره و مخصوصا اینکه باید به مسابقات تنیسش برسه و تمرین کنه.
ریوما_منم میام باهاتون.
جک+چی؟!
_منم میام
+اما تو باید برای مسابقات تمرین کنی
_بیخیال میخوام چند وقت بدون فکر کردن به تنیس و مسابقه بگذرونم.
+یعنی میخوای بیخیال مسابقه ها بشی.
_اوهم
+اما
_بحث نکن چون اصلا حوصله ندارم.
خوب مثل اینکه مجبورم با دوتا رفیق اسکل به یه مدرسه شبانه روزی برم.امیدوارم از انتخابم پشیمون نشم.خدا عاقبتمو با اینا به خیر کنه.

†زمان حال†

صدای بوق ماشین منو از فکر گذشته بیرون آورد.چشمامو باز کردم.مثل اینکه رفیقای دیونم رسیده بودن.
هر دوشون از ماشین پیاده شدن و سمت من اومدن.ایوان مثل همیشه عین دیونه ها بالا و پایین می‌پرید.
ایوان_هی ایچیزن مثل اینکه بیشتر از من زوق دیدن اینجا رو داشتی که انقدر زود رسیدی.
+دهنتو ببند ایوان.
_نمیبندم.
+بیشتر از این وراجی کنی با پا میرم تو حلقت تا بفهمی با می طرفی.
_نکشیمون سامورایی
جک+بس کنین پسرا.بهتره برین داخل.اقای رابرت شما که مدیر اینجا رو میشناسین میشه باهامون بیاین.
رابرت_حتما
+عالی شد حالا بریم داخل.
از در آهنی بزرگ گذشتیم و وارد محوطه دبیرستان شدیم.حس خوبی نداشتم...اینجا خیلی ترسناک و سرده.
همینطور که داشتیم از حیاط می‌گذشتیم صدای یکی توجه همون رو جلب کرد.
_اقای رابرت...اقای رابرت
سرمو برگردوندم...یه زن تقریباً جوان که لباس بلند مشکی که شبیه به لباسای مجلسی انگلیسی تنش بود سمتمون اومد.
آقای رابرت به اون زن نگاه کرد و لبخندی زد.
رابرت+واااای خانم ریچی خیلی وقته که ندیدمتون‌.
باورم نمیشد یعنی این خانوم ریچیه....با چیزی که تصور می کردم خیلی فرق داشت...فکر میکردم پیر تر از این حرفا باشه.
خانوم ریچی_خیلی خوش اومدی اقای رابرت.
رابرت سمت ما اشاره کرد....
رابرت+ممنون خانوم ریچی....راستش دانش آموزای جدیدی که بهتون گفته بودمو آوردم.
_وااای این عالیه....خوش آمدید بچه های عزیزم
به نظر زن خیلی مهربونی می اومد البته بر عکس قیافش... قیافش یکم ترسناک بود.
ریچی_اقای رابرت....پسرا.... لطفاً همراه من بیاین.
همه دنبالش راه افتادیم.اروم اروم قطره های بارون روی صورتم می چکید.قطره های بارون مثل اشک روی صورتم می غلتید و پایین می رفت.
سرمای زیادی رو احساس می کردم.
اطرافمو نگاه کردم.چشمم به یه دختر و یه پسر افتاد که کنار یه درخت خشکیده ایستاده بودن.
غمگین به نظر می رسیدن چون به طور کسالت باری آروم نشسته بودن.شاید حق با رابرته....دانش آموزای اینجا یکم عجیبن.
ایوان+هی ریوما به چی نگاه میکنی
_هیچی
+دروغ گو دیدم که داشتی اون دخترا رو نگاه میکردی.
_اره نگاه میکردم....به تو چه
+پسره ناقلا...من میدونم چه نقشه های شومی تو سرته
_هیچی تو سرم نیست تو ام بیشتر از این حرف نزن
+باشه اصلا به من چه 😒
وارد ساختمون شدیم....یه راه رو تاریک و بزرگ داشت که با شعله های کم نور شمع روشن شده بود.من نمیدونم وقتی برق اختراع شده چرا باید از شمع استفاده کنیم.
صدای بلند قدم های یکی می اومد.انگار داشت می دوید.به اطرافم نگاه کردم یه چیزی کوچولویی از تاریکی سمت می امد.به نظر یه حیوون کوچولو بود.
سمتم اومد و با سرعت مثل درخت ازم بالا کشید و روی شونم ایستاد.چشمام داشت درست میدید این واقعا یه سنجاب بود‌.
الان واقعا یه سنجاب کوچولو روی شونم ایستاده بود.
صدای قدم ها نزدیک تر شد و این دفعه یه صدایی هم می‌شنیدم.
+کوکی....کوکی لطفاً برگرد.
داخل تاریکی یکی داشت بهم نزدیک میشد.میدیدمش یه دختر مو فرفری بود که قیافه مهربونی داشت.
+وااای کوکی من اومد پیش تو.
خانوم ریچی سمتمون اومد.
ریچی+رزی چند بار باید بهت بگم که نباید توی سالن اصلی مدرسه وول بخوری.
دختره مو فرفری سمت خانوم ریچی رفت+خیلی متاسفم خانوم ریچی اما کوکی از دستم فرار کرد.
ریچی+بهت گفتم که سنجابت رو از توی اتاقت بیرون نیار.
دختره سمتم اومد و سنجاب رو از روی شونم برداشت و گفت+ببخشد که سنجابم اذیتت کرد.
_اذیتم نکرد
+به هر حال ببخشد پسری که اسمتو نمیدونم
_ریوما ایچیزن
+شرمنده ریوما...
به خانوم ریچی نگاه کرد
+ببخشید خانوم ریچی
خانوم ریچی+امیدوارم که دوباره تکرارش نکنی.
با سرعت از سالن خارج شد و خانوم ریچی به راهش ادامه داد و ما هم دنبالش رفتیم.
جک+هی ریوما
_چیه؟
+دختره مومو فرفریه چی بهت گفت
_معذرت خواهی کرد
+بابت چی؟
_نمیدونم
+خیلی خوشگل بود روش کراش زدم
پسره بی حیا رو هر کی میبینه کراش میزنه😂
ریوما_موهاش خوشگل بود
+خودشم خوشگل بود
ایوان_راجب اون دختره حرف میزنین
جک+اره
ایوان_منم رو سنجابش کراش زدم 😂
ریوما+خاک تو سرتون
ایوان_فکر کنم اسمش رزی بود چون خانوم ریچی با این اسم صداش زد.
+اره فکر کنم.
بعد از کلی راه رفتن به اخر سالن رسیدیم و وارد یه اتاق بزرگ شدیم که به نظر دفتر مدیر می اومد.
روی صندلی نشستیم و خانوم ریچی پشت یه میز بزرگ چوبی نشست و شروع به سخنرانی کرد.
ریچی+خوب آقای رابرت ممنون که به من افتخار دیدن دوبارتونو دادید.
رابرت_خواهش میکنم....خوب اگه اجازه بدید بنده از حضورتون خارج بشم.
+حداقل صبر کنین که یه چای اینجا مهمونتون کنم‌.
_ممنون خانوم ولی تا قبل از تاریک شدن هوا باید از جاده جنگلی خارج بشم.
+ممنون که بچه ها رو تا اینجا راهنمایی کردید.
_قابلی نداشت
این حرف رو زد و از جاش بلند شد و خدافظی کرد.بعدش از اونجا رفت.نمیدونم چرا با رفتنش استرس وجودمو گرفت.
ریچی+خب پسرا...میخوام اینجا همتون حواستون به حرفای من باشه.اول اینکه تا وقتی اینجا هستین باید از یه سری قانون ساده پیروی کنین که الان واستون میگم.قانون اول دعوا راه نندازین. قانون دوم بعد از تموم شدن کلاس ها توی راه رو و سالن های مدرسه نرید. قانون سوم هر جور سر و صدایی اینجا ممنوعه از جمله خنده با صدای بلند. و قانون چهارم که از همه مهم تره هیچ وقت به طبقه اول و دوم خوابگاه نرید.میتونین با این قانون ها کنار بیان؟!
جک+خب قانون های ساده ایه معلومه که میتونیم.
ایوان_قانون سوم خیلی سخته ولی میتونیم.
به نظر جک و ایوان خیلی خوب میتونن با این قانونای مزخرف کنار بیان.
ریچی+عالیه..‌....و در مورد اینجا باید بگم که دو تا ساختمون بزرگه...پشت این ساختمون یه ساختمون بزرگه که خوابگاهه و چهار طبقس.
از جاش بلند شد و از کشو میزش سه تا کلید در آورد.سمتون اومد و به هر کدوم یه کلید داد. هر کلید یه شماره داشت.شماره روی کلید من 666 بود.
ریچی+این کلید اتاق هاتونه و شماره روی کلید ها شماره اتاق هاتونه....ازتون میخوام که به هیچ وجه کلید اتاق هاتون رو گم نکنید.
ریوما_چشم خانوم ریچی
ریچی+خب دخترم نادیا شمارو سمت اتاق هاتون راهنمایی میکنه.
یه دختر وارد اتاق شد.همون دختر مو بلوندی بود که قبل از اینکه وارد اینجا بشیم دیده بودم.
ریچی+پسرا این نادیاس....دخترم....شما رو میبره سمت خوابگاه.
نادیا_دنبالم بیاین.
دنبال نادیا راه افتادیم...به نظر ادم سردی می اومد.حتی یه کلمه هم حرف نمی زد.کل راه رو رو طی کردیم و به یه در رسیدیم که به پشت ساختمون خطم میشد.
میشد ساختمون خوابگاه رو دید ولی حداقل باید ده دقیقه راه می رفتیم که بهش برسیم.بین این دو ساختمون هم فضای آزاد بود.
ایوان+هی خانوم خوشگله چرا هیچی نمیگی.
ریوما_دهنتو ببند ایوان شاید دوست نداره حرف بزنه.
جک+شایدم اصلا نمیتونه حرف بزنه.
نادیا_خفه شید.
ایوان+چه عجب عروس دهن وا کرد😂
جک_عروس خانوم بگو بله....بگو بله😂
ریوما+شما نمیتونین ده دقیقه دهنتونو ببندین...😒
ایوان+نه نمیشه😂هی راستی ریوما اتاقت شماره چنده؟!
ریوما+666.... تو چنده؟!
ایوان+520...میای اتاق عوضی شماره اتاقت خیلی باحاله.
ریوما+اتاق خودمه به هیچ کس نمیدمش.راستی اتاق تو شماره چنده جک؟
جک_500😊
بلاخره به خوابگاه رسیدیم...بزرگ تر از اون چیزی بود که از دور نشون میداد.
ریوما_هی نادیا خانوم...اینجا چند تا اتاق داره؟!
نادیا+666
_نمیخوای بگی که اتاق من اخرین اتاقه؟!
+آخرین اتاقه
_بی خیال...راستی چند تا دانش آموز داره اینجا؟
+حدود صد تا.
_خوبه پس شلوغه
وارد خوابگاه شدیم...از پله ها بالا رفتیم و به طبقه سوم رسیدم.
نادیا+ایوان و جک شما دوتا اتاق هاتون طبقه سومه روی درها شماره اتاق ها هست میتونین نگاه کنین و پیداش کنید....ریوما اتاق تو طبقه چهارمه با من بیا.
جک+بای بای ریوما خوش بگذره.
از جک و ایوان جدا شدیم به طبقه بالا یعنی چهارم رفتیم....کل راه رو رو طی کردیم و به اخر راه رسیدیم و جلوی یه در که روش عدد 666 نوشته شده بود ایستادیم.
نادیا+این اتاقته
ریوما_ممنون
+چرا به اینجا اومدین؟
_چی؟!!!
+بی خیال نشنیده بگیر.
_بچه های اینجا چشونه همشون افسردن؟!
+بهتره بری استراحت کنی...
راهشو کشید و ازم دور شد.احساس میکردم که میخواست یه چیزی بهم بگه.
به در نگاه کردم...عدد 666 با رنگ طلایی خود نمایی میکرد.
کلید رو توی در چرخوندم و وارد اتاق شدم.نمای داخلی اتاق منو وحشت زده کرد.
واقعا کثیف بود همه جا خاک گرفته بود.توی اتاق یه تخت خواب و یه کمد و یه میز تحریر چوبی خاک گرفته بود.باید یه جوری تمیزشون میکردم.
کاملا مشغول نگاه کردن کثیفی توی اتاق بودم که....
_سلاااااام
با شنیدن اون صدا از جا پریدم...انگار یه سطل آب یخ ریختن روی تنم...


خب خب دوستان گرامی....اینم از پارت اول رمانم...پارتای بعدی قراره جالب تر بشه امیدوارم خوشتون بیاد ✨

منتظر نظرای قشنگتون هستم👻

ادامه مطلب

[ دوشنبه 24 آبان 1400 ] [ 5:49 ] [ Kosar ] [ بازدید : 115 ] [ نظرات (3) ]
معرفی شخصیت های رمان دبیرستان ال پاسو ✨

سیلااااااااامممممم✨⁦✋🏻⁩

من وراج بازم پیدام شد🙂

اومدم شخصیت های رمان رو بهتون معرفی کنم تا موقع خوندن دچار مشکل نشین🥴🙂

اکنون میرویم سراغ معرفی:

این اقای اقای خوشتیپ ، خوشگل ، زیبا ، خوش اخلاق و کراش نصف بچه های وب که میبین ریوماست البته نیازی به معرفی نداره😂

ریوما ایچیزن....16 ساله

ویژگی های شخصیتی:جدی،سرد و رک اما در عین حال مهربون...

جک میلر...16ساله

ویژگی های شخصیتی: کنجکاو،اروم،مهربون...به هیچ چیز اعتقاد و فقط از قانونای خودش پیروی میکنه✨ادم بی دین ایمانیست😂

ایوان سوباکی...15 ساله

ویژگی های شخصیتی:پر سر و صدا،فضول،بی خیال،فقط دنبال یه راهیه که بقیه رو آزار بده...اما قلب خیلی مهربونی داره🥺

یا خدا....

به ادمای کیوت اعتماد نکنین...این دختر از همون چاقو کشای خطرناکه😂

نادیا کینگ...16ساله

ویژگی های شخصیتی:سرد،بد اخلاق،از همه ادما متنفره،ولی تقریبا بیشتر وقتی آرومه...🥴

اینم که که دیگه نیازی به معرفی نداره😂یکتا سنپای خودمه🥰

حالا بریم معرفیش کنیم...

رزی تانیا....15ساله

ویژگی های شخصیتی:مهربون،پر جنب و جوش،شوخ طب... عاشق ارایش کردنه،حیوونا رو هم خیلی دوست داره🌼

یا پنج تن😂

به خاطر غرورم از جلوی چشمام رد شد با دیدن این موجود شرور😂چقدر بدبختی کشیدم پای اون رمان😂

ساکونو ریوزاکی...15ساله

ویژگی های شخصیتی: خجالتی،مهربون،یکم پرخاشگر شده به خاطر گذشتش...

و عشق من😍

من این شخصیتو خیلی دوست دارم🥰

کانیا بیکر....16ساله

ویژگی های شخصیتی: آروم،سرد،بعضی وقتا حس شوخ طبعیش گل میکنه....معمولا سرش تو کار خودشه ولی به همه چیز همه کس مشکوکه😂

چشمای این منو یاد کیم تهیونگ میندازه😂

مایک یامادا...16ساله

ویژگی های شخصیتی:خشن،سرد،یکم حسوده🥴...معمولا دیر با بقیه جور میشه.

خداوندا مارا از شر مفسدین فی الارض دور نگه دار....همه بگین آمین⁦🤲🏻⁩

مارگارت ریچی...35ساله

ویژگی های شخصیتی:مرموز....😬 توصیف دیگه ای ندارم براش😂

وییییییییی😍اینو ببینید🥰🥰🥰🥰

اسمش کوکیه😍

ایشون کوکی هستش سنجاب رزی...رزی همه جا باخودش میبرتش حتی سر کلاس درس...


خب خب....

دوستان عزیز اکنون ساعت شیش صبحه و بنده باید رفع زحمت کنم و برم بخوابم😂

خواستم اینا رو بهتون معرفی کنم امیدوارم خوشتون بیاد از این رمان🥰

سوالی داشتید در خدمتتونم😊

پارت اول این رمان رو دوشنبه واستون میزارم که بخونید البته اگه دوست داشتید میتونم زود تر بزارم...🙂

فعلا دیگه بای بای...

دوستون دارم...باعشق🥰

[ شنبه 22 آبان 1400 ] [ 5:13 ] [ Kosar ] [ بازدید : 144 ] [ نظرات (5) ]
معرفی رمان جدید👻

سلاملیکوووووم...چه چطورین جون دلا برقراری😂⁦✋🏻⁩

احتمالاتا الان همتون منو میشناسین...البته نود درصدتون😊

کوثر هستم ملقب به کویی...از لقبی که دوستام بهم دادن خوشم میاد...بهم میگن کویی چشم مست😂به قول خودشون میگن چشمام مسته😂

حالا بگذریم....

اومد رمان جدیدم رو بهتون معرفی کنم که اسمش هست دبیرستان ال پاسو 🥴

ژانرش ترسناکه😬

حالا به خاطر اینکه مثل رمان قبلی نشه تایمی که پارتاشو میزارم بهتون میگم.

این رومانو دو روز در هفته پارتاشو میزارم...روزای دوشنبه و جمعه حالا ساعتشو نمیدونم بستگی داره😊

امیدوارم از رمان جدیدم خوشتون بیاد و همین دیگه سخنرانیم تموم شد😂

این جلسه به پایان رسید سوالی داشتید در خدمتوتون هستم🙂

[ جمعه 21 آبان 1400 ] [ 21:53 ] [ Kosar ] [ بازدید : 57 ] [ نظرات (1) ]
آخرین مطالب
زیباترین ها❤..:) (دوشنبه 06 تیر 1401)
کاسپلی ریوما🍊🧡 (دوشنبه 06 تیر 1401)
ایده نقاشی ریوما🤍 (دوشنبه 06 تیر 1401)
🎀درستع یا نع🎀 (پنجشنبه 26 خرداد 1401)
🔥اطلاعیع🔥 (دوشنبه 23 خرداد 1401)
خبر❤️‍🔥 (یکشنبه 22 خرداد 1401)
حلقه وحشت قسمت 17و18 (یکشنبه 22 خرداد 1401)
🤨آغاااا چراععععع🤨 (یکشنبه 22 خرداد 1401)