جستجوگر وب
سفر به ژاپن🐕 قسمت هشتم

×ساکونو×

به سمت در رفتم و بازش کردم

خانم آیانو بود....همسایه مون و یکی از دوستای مامانمه.... زیاد ازش خوشم نمیاد یخورده بی فرهنگه...... غیبت کردن کار درستی نیست ولی متأسفانه ایشون کار هر روزشه که همیشه میاد تو خونمون و سرک میشه ببينه توی چه وضعیتی هستیم و حالمون چطوریه....کلن خیلی آدم فضولیه😑

همون لحظه که درو باز کردم خانم آیانو چشمم بهم افتاد.....

+اووه سلام ساکونو

_سلام خانم آیانو.‌‌‌...

+چطوری بچه....چقدر لاغر شدی....

_ام واقعا؟....😅

+به جون تو....یکم غذا بخور جون بگیری سو تغذیه گرفتی خاله....

_😅😅

+دیگه چخبر چیکارا میکنی .... خاستگار و اینا نداری؟

_نه....😐😅....

+ای بابا.... انقد که لاغری هیچکی نمیاد خاستگاریت....🤣🤣🤣🤣

_😐!!!

+حالا عیب نداره خاله آخرش یکی پیدا میشه تورو بگیره... یه وقت غصه خاستگار نخوریااااا

_😐🤦🏻‍♀️

من هنوز ۱۳ سالمه چرا باید خواستگار داشته باشم؟ طرف رد داده🤦🏻‍♀️

خندید و با عشوه گفت

+اوه راستی‌‌‌....اون بابای جذابت کجاست؟ سر کاره؟😎

_😐🤨

این دیگه داری بیش از حد صمیمی میشه😐🔪

سرشو آورد داخل خونه و نگاهی به کل خونه انداخت😐😂

+ مامانت خونه نیس؟

_مامانم؟...نه رفته بیرون

+ای بابا اینکه ۲۴ ساعت بیرونه.... اصن بخاطر همینه تو انقدر لاغر شدی .... هیچی بهت نمیده بخوری خاله😕😂

_آم‌‌‌....😶

+حالا کجا رفته؟... اصلا براچی رفته؟!

_با عمه امی رفتن خرید🙄

+ای بابا....اینم که همش میره خرید....حالا ول‌کن این حرفارو 

وقتی برگشت بهش بگو خاله آیانو کارت داره بگو بهم زنگ بزنه.... سلاممو به بابات هم برسون😉😙

_باشه چشم😑🚶🏻‍♂️

+خدانگهدار 

_خداحافظ

چقد ازین بشر بدم میاد .... آخه به اون چه ربطی داره که مامانم رفته خرید و چرا رفته😐😑

به اون چه من لاغرم یا نه😑🚶🏻‍♂️🔪

خواستم درو ببندم که یهو پرید تو خونه😐

نگاهی به کل خونه انداخت....

+هههه خاله فکر کردم دروغ گفتی که مامانت خونه نییس.... ای بابا.... امان از پیری...😅

_😶😑

+خب دیگه برو به کارات برس.... یکمم غذا بخور چاق شی که شاید یکی اومد گرفتت... خدافز😙

رفت بیرون و درو محکم بست

هووووف..... الان فقط به چند دقیقه آرامش نیاز دارم....😑🔪

*رونالدو*

روی کاناپه لم داده بودم و تلوزیون تماشا میکردم ....امروز مسابقه داشتم .... امیدوارم بتونم با کمک تیممون تیم حریف رو شکست بدیم .... کاپوچینو رو از روی میز برداشتم و کمی ازش نوشیدم.... 

صدای زنگ گوشیم بلند شد .... جک بود

+سلام پسرچطوری

_سلام جک... عالی ام.... اوضاع چطوره

+ اوضاع که خوبه .... سوار هواپیما شدیم هنوز حرکت نکرده ولی احتمال تا چند ساعت آینده اونجا باشیم

_اوکی .... هر وقت رسیدید بهم پی ام بده

+اوکی... بای

_بای

امیدوارم بتونیم بازی خوبی داشته باشیم....توی این چند وقته به غیر از فوتبال تونستم زبانمو تقویت کنم.... الان میتونم حرفای خانواده علی مراد رو متوجه شم... ولی هنوز کامل نمیتونم به اون زبان فارسی صحبت کنم.... 

....واقعا سخته...

ولی خب کمی بلدم

از روی کاناپه بلند شدم و یه پیرهن و شلوار مشکی پوشیدم و از هتل بیرون زدم.... بدم نمیومد خانواده علی مراد بیان و مسابقه مو تماشا کنن.... به هر حال 

از فامیلای محمد هستن....روی مخم هستن ولی به هر حال.... دور و بر هتلو گشتم تا چشمم به خانواده علی مراد و چند تا ژاپنی که قبلن باهاشون تمرین تنیس داشتیم افتاد....به سمتشون رفتم

من_هلوووو

همون لحظه علی مراد چشمش به من افتاد

علی مراد+ خخخ رونالدو آمده است به اینجا....

سلام رونالدو‌... بیا در کنارمان بنشین و کمی علف بنوش

من_😐🤨

علی مراد+ خخخخ

نفس عمیقی کشیدم و کنارشون نشستم....

قضیه رو براشون گفتم و شخصی به اسم سهیلا که ظاهرا انگلیسی بلد بود حرفایی که زدم رو براشون ترجمه کرد.... خب قرار شد همشون بیان استادیوم.... البته اگه بتونن

این خودش به تنهایی ارزش داره....

+ساکونو+

آماده شدم و از خونه زدم بیرون.... مادربزرگ آدرسو با پیامک واسم فرستاده بود..... منم به همون آدرس رفتم..... همونطور که راه میرفتم به یه هتل رسیدم....آدرس اونجارو نشون میداد..... صبر کن ببینم ..... من که قبلن اینجا اومده بودم.....دقیقاً یک هفته پیش.... دلم گرفته بود بخاطر همین اومدم اینجا ......که همون شب با علی مراد آشنا شدم😑

....چمنزار پشت هتل خیلی سرسبز و قشنگ بود و همینطور آسمون آبی رنگش..... گاهی وقتا که از زندگیم خسته میشم یا دلم میگیره میام اینجا ..... نمیدونم چرا ولی وقتی که میام اینجا یه احساس خوبی بهم دست میده... :)

با چشمام مادربزرگ و بقیه رو پیدا کردم.... ظاهرا ریوما اونجا نبود .... چه خوب....حداقل‌ گندی که زدمو میشه جمعش کنم....هعیییی

به سمت بقیه رفتم....

_اوممم.... سلام به همه

همه=سلام

علی مراد سرشو بالا آورد و نگاهی بهم کرد

علی مراد×خخخ سوکانو آمده است

_بله😑

علی مراد×خخخخ

_😑😑😑

علی مراد×چرا اینگونه نگاه میکنی؟😶😮

درحالی روی زیراندازی که پهن کرده بودند می‌نشستم گفتم

_علی مراد لطفا با من حرف نزن....!

علی مراد×چرا😮😡

_هووف🙄🤦🏽‍♀️

با حرص نگاهی به آسمون کردم و چشمامو بستم و نفس عمیقی کشیدم.... همون لحظه صدای قدم های یک نفرو نزدیک به خودمون شنیدم....

چشمامو باز کردم.... نگاهی به اون فرد کردم....

صبر کن ببینم....

ریومااااا ؟؟؟!!!!

سفر به ژاپن🐕

باید عرض کنم که قسمت جدیدو خیلی وقت بود نوشته بودم ولی متاسفانه تا الان بی نت بودم😂💔

دیگه به بزرگی خودتون ببخشید🙂

نظرتون راجب این قسمت چی بود؟!

بنظرتون توی قسمت بعدی چه اتفاقاتی قراره بیوفته؟😂

نظرتونو حتما واسم بنویسید😅❤🙂

[ شنبه 04 تیر 1401 ] [ 20:28 ] [ Kyana ] [ بازدید : 307 ] [ نظرات (1) ]
مطالب مرتبط
نظرات این مطلب
Niya 10:19 - 1401/04/05
ساکونو چقدر منه 😂😑 هر کی منو میبینه میگیرتم به نصیحت،بخور بچه جون بگیرییییی🤕😑
علی مراد و ریوما همدیگر را به خاطر سوکانو پاره پاره میکنند😌😂
خیلی خوب بود عالی🌈🌈🤩
پاسخ : ای بابا😂😂😂
شاید آره شایدم نه😌😂
توی قسمت های بعدی مشخص میشه😍❤
مرسی عزیزم خوشحالم که خوشت اومده🥺🤍✨

کد امنیتی رفرش
آخرین مطالب
زیباترین ها❤..:) (دوشنبه 06 تیر 1401)
کاسپلی ریوما🍊🧡 (دوشنبه 06 تیر 1401)
ایده نقاشی ریوما🤍 (دوشنبه 06 تیر 1401)
🎀درستع یا نع🎀 (پنجشنبه 26 خرداد 1401)
🔥اطلاعیع🔥 (دوشنبه 23 خرداد 1401)
خبر❤️‍🔥 (یکشنبه 22 خرداد 1401)
حلقه وحشت قسمت 17و18 (یکشنبه 22 خرداد 1401)
🤨آغاااا چراععععع🤨 (یکشنبه 22 خرداد 1401)