جستجوگر وب
سفر به ژاپن🐕 قسمت هفتم


^•^ صبح روز بعد ^•^

+علی مراد+
با خستگی از خواب بیدار شدم.... دهانم را باز کردم تا کاری که به آن خمیازه می‌گویند را انجام دهم...انگار که شد....🥱
از روی تخت بلند شدم و پس از چند دقیقه ای که سرحال شدم ، به آشپزخانه رفتم....مسواکی که توی چمدان بود را بیرون آوردم تا مسواک بزنم....چون خودم مسواک نداشتم ،،، از پژمان نوری همسایه مان مسواکش را قرض گرفتم....پسرِ عمه گلی است که آرزو دارد روزی خواننده شود....او فکر می‌کند پس خواننده شدن به همین آسانی است خخخخ....خمیر دندان را روی دندان هایم کشیدم سپس مسواک را خیس کردم و به دندان هایم زدم....پس از شستن دندان ها مسواک را نَشُستم و همان گونه آن را در چمدان گذاشتم تا وقتی به خانه برگشتم پژمان نوری هم بتواند از خمیر دندان روی مسواک استفاده کند....خمیازه ای کشیدم و سپس به سراغِ سردکننده هوا (منظورش یخچالِ😂) رفتم تا چیزی در آن پیدا کنم...پس از اندکی گشت و گذار چیزی پیدا کردم...رویش نوشته بود ×نودل× رنگش را دوست داشتم بع همین دلیل تصمیم گرفتم که آن را بخورم....جلد اولش را باز کردم...جلدش قرمز و زیبا بود...همچون گل های لاله‌ باغچه ی خانه ی عمو بگ مراد😄....ولی ناگهان با دیدن چیزی که در آن بود بلند جیغ کشیدم و آن را روی زمین پرت کردم...
_کرممم....یا حضرت عباس کرم!!!!😨😨😨
یعنی چه...چرا کرمممم زرد داخل آن بود مگر رویش ننوشته بود نادول؟😩
_کمک کنیید....کرممممم اینجا استتتت😰😩
با شنیدن داد و هوار های من قل مراد و عمه سهیلا به آشپزخانه آمدند
سهیلا+یا خدا چیشده علی مراد عمه😧
قل مراد×چرا رنگ از رخسارت پریده است؟😲
_کرم یخ زده داخل سرد کننده هوا بووود حال چه کنیییممم😰😰
قل مراد×کرم دیگرررر چیییییست؟؟
_خاکت برسرررر قل مراااااااد...‌کرممممم یک موجود است که در باغچه خانه ی عمو بگ مراد زندگی می‌کنددددد....
قل مراد×آه....به گمانم راست می‌گویییی
_آرییییی
سهیلا+یعنی چی که کرم توش بود خاله🧐
_خودت نگاه کن عمههه...کرم های یخ زده را در هم گسسته اند و در یک جلد نایلون‌شکلِ قرمز جا داده اند...!!!!!
نایلونی که رنگ قرمزش همه را جذب می‌کنند تا مردم وسوسه شوند و آن را بخرند اما من نمی‌گذارم چنین پیش برود...😠😠😠
سهیلا+وا یعنی چی عمه؟
_مردم رنگ قرمزِ جلدش را دوست دارند زیرا همرنگ گل های خانه ی عمو بگ مراد است بخاطر همین میخرند آنها چه می‌دانند که داخل آن کرم است🤯🤯
سهیلا+نمیدونم والا....من که سر از غذا های این ژاپنیا در نمیارم ولی گمون نکنم کرم باشه خاله جون....یه چیزی شبیه ماکارونیِ احتمالا
_نه عمه😠
قل مراد×ماکارونی دیگر چیست؟؟
_آه این هم نمیدانی؟؟؟
قل مراد×نه نمیدانم😠
_پس بگذار بگویم که چیست....
یک چیز دراز شبیه به کرم است اما کرم نمی‌باشد!!!😠
سهیلا+عام‌‌‌....😅
قل مراد×واو😲😲
_😠🕺🏻
سهیلا+خیلی مثال بدی زدی عمه جون😂
_خیلی هم خوب بود😠🕺🏻
قل مراد×آری خیلی خوب بود...اکنون دیگر من می‌دانم که ماکارانویی چه است😲👍🏿
سهیلا+ای بابا من از دست شما دوتا چیکار کنم آخه😂🤦🏻‍♀️
خیله خب بازیگوشی بسه....برید حاضر شید که کم کم بریم پیش خانم ریوزاکی
من و قل مراد=چشم🕺🏻
سپس هرکدام تصمیم گرفتیم به سمت اتاق خود برویم....
قل مراد×بیا مسابقه بگذاریم ببینیم کی زودتر به اتاق خود می‌رسد
_باشد....ولی من برنده میشوم خخخخ
قل مراد×خخخ مگر در خواب
خب بس است دگر الان میشمارم
_زودتر بشمار دگر
قل مراد×صبر کن....
خب آماده هستی؟؟؟
_آماده تر از همیشه🤓
قل مراد× 1 ، 2 ،
.
.
‌.
.
.
3
با گفتن عدد ۳ از دهانش هردو با عجله به سمت اتاق هایمان دویدیم....
من میدوییدم و قل مراد میدویید...
آنقدر دویدیم که من
نزدیک به درب اتاق بودم که ناگهان قل مراد گفت
قل مراد×نگاه کن علی مراد من زودتر به اتاقم رسیدم خخخخخ دماغ سوخته😆
_تقلب کردیییی تقلب کاررر😠🕺🏻
ناگهان سرم با درب اتاق برخورد کرد و صدایی مهیج ایجاد شد
صدایم در آمد
_آی سرمممم😫
امام حسین نابودت کند قل مراد تقلب کارررر😭
قل مراد×به من چه خودت سرت به درب برخورد کرد😏😏😏😏😏
_با من سخن نکن‌ تصقیر تو بود...نکند توهم میخاهی نیمه راه شوی😠🕺🏻
قل مراد×تصقیر خودت بود😠😠😠
_نههههههه تو بودییییی مردم آزاری کرده ای.... ای مردم آزار😠😠😠
قل مراد×ای گستاخ😠😠🕺🏻
_از جلوی چشمانم محو شووو😠🕺🏻
قل مراد×از خدایم هم هست😠🕺🏻
_خخخ😠🕺🏻
از روی زمین بلند شدم و به سمت اتاق لعنتی رفتم😠
خمیازه ای کشیدم و سپس لباس هایی که مد نظرم بود را از چمدان بیرون کشیدم
‌ست پیرهن و شلوار سرهمی خانه خانه ی قرمزسفید

پیراهن علی مراد
((لباس علی مراد☝🏻😂))

لباس هارا به تن کردم
چقدر که به تنم می‌آمد....این ست لباس سرهمی زیبا را از حشمتِ نورمحمدی قرض گرفتم زیرا خیلی به تنم می‌آمد😄🤭
از اتاق بیرون زدم و دمپایی هایم را که مالِ بچگی عمو حسن مراد بود به پا کردم....خیلی زیبا بودند....عمو حسن مراد به من آنها را قرض داد و از من قول گرفت که خیلی مواظبشان باشم... من به قولم عمل میکنم🤝🏻😅
از هتل بیرون زدم و پشت هتل که یک چمنزار زیبا بود منتظر بقیع نشسته بودم....چیزی نگذشته بود که چشمم به یک گل سرخ افتاد....بلند شدم و به سمتش رفتم و آن را بو کشیدم...بوی روستایمان را میداد🤤....آخ که یادش سلامت....چقدر دوست دارم زودتر به خانه برگردیم😄.....گل را در دستم گرفتم و یکی از گلبرگ های آن را کندم و در دهانم گذاشتم....مزه ی گل سرخ می‌دهد....چه خوشمزه است....شروع کردم گلبرگ های دیگر را خوردم..‌‌... طعم شیرینی داشت....مزه گیاه می‌داد..‌‌... با خوشحالی فریاد کشیدم
_این مزه دار ترین غذای جهان است🤩🤩🤩🤩
ناگهان یکی پس کله ام زد.....
_ای سرم....کی بود؟؟؟....چه کسی جرعت کرد چنین کاری بکند؟😵😠
حسن مراد×من بودم نادان
_آه ببخشید عمو.... فکر کردم قل مراد بود
حسن مراد×خاکت بر سر
_خخخ😆😆
نگاهی به دور و بر کردم و سکینه را از دور دیدم که با عجله به سمتمان می‌آمد
وقتی به ما رسید نفس نفس زد
سکینه#چه کار می‌کردید چرا می‌خندیدید
_خخخ هیچی سکینه....خودت را درگیرش نکن
سکینه#باشد
نگاهی به آسمان کردم و خمیازه ای کشیدم ناگهان یاد گُلی که در دستم بود افتادم
بیشتر گلبرگ هایش را خورده بودم اما باز هم با این حال زیبا بود....نگاهی به سکینه کردم و با لبخند گل را به او دادم
_سکینه این را بخور خیلی خوشمزه است🤩😁
سکینه#من گل دوست میدارم خخخ
_خخخخ
و شروع کرد به خوردن آن
من هم روی چمن ها نشستم و چمن هارا کندم و خوردم....مزه ی چمن میداد...خخخخ
خمیازه ای کشیدم که ناگهان دیدم که عمو حسن مراد بین مان نیست
_سکینه پدرت کجاست
سکینه نگاهی به اطراف کرد و با تعجب گفت
سکینه#نمیدانم😲
_یعنی کجا رفته است؟
خمیازه ای کشید و گفت
سکینه #به ما چه.... خخخخ
_خخخخ
و دوباره شروع کرد به خوردن گلبرگ های گلِ سرخی که به او داده بودم.... من هم دوباره شروع کردم به خوردن چمن ها....چه مزه ی فوق‌العاده ای داشتند😋😋
شگفت انگیز بود😊🤭
خمیازه ای کشیدم و همان لحظه نگاهم به چند نفر افتاد که به سمتمان می‌آمدند
عمو حسن مراد و قل مراد و عمه سهیلا و
اعضای سیگاکو😮😮😮😮
اعضای سیگاکو؟؟؟ آنها اینجا چه میکردند؟😠 مگر قرار نبود ما به خانه ی آنها برویم تا غذای خوشمزه بخوریم؟؟😠😠😵😵
اما همین هم خوب است در فضای باز کنار هم هستیم...
همه با عجله به سمت من و سکینه آمدند و زیر اندازی پهن کردند و همه روی آن نشستیم
خمیازه ای کشیدم.....چقدر خوابم می‌آمد...خخخخ
همه باهم گفتیم و خندیدیم و خانم‌ ریوزاکی و عمه سهیلا به زور من و مومو و ایجی را آشتی دادند....دیگر چه کنیم چاره ای نبود😒
(وجدان:تو خودت هم راضی بودی که با آنها دوستی کنی)
_نه خیر😠
(وجدان:آره خیر😠😠)
_دارم می‌گویم نه😠
(وجدان: تو از خدایت هم بود که آنها با تو دوست شوی زیرا آنقدر بدرد نخور هستی که هیچکس نمیتواند تحملت کند خخخ)
با عصبانیت داد زدم
_دهنت را ببند گستاخ😠
با سرعت خمیازه ای کشیدم و ناگهان دیدم که همه با تعجب به من خیره شده اند
_سوسک روی سرم است که اینگونه نگاهم میکنید؟😠
ایجی+با کسی حرف میزدی؟
_آری😠....با عال مراد نادان😠
ایجی+عال مراد؟😐
مومو نزدیک ایجی شد و چیزی درون گوش او زمزمه کرد
مومو=به گمونم دیوونه شده
ایجی+دیووووونه شده😮
داد زدم
_دیوانه خودتی😠😠😠
عمه سهیلا+بس کنید از سنتون خجالت بکشید.... هیچ میدونید که دعوا کردن چقدر زشته...
خمیازه ای کشیدم و دیگر به حرف های عمه سهیلا گوش نکردم‌....چرت میگفت.... خخخخ
نگاهی به آسمان کردم و باز خمیازه ای کشیدم
همان لحظه‌ سکینه جیغی کشید
سکینه#گل برگ های گل تمام شدندددد
_خب چه کنم؟🥱🤭
سکینه#من میخاهمممممم باز همممم گل بخورمممم
ریوزاکی+گشنته دخترم؟
سکینه#آری بسیار هم گشنه هستممممم😠😠😠
ریوزاکی+صبر کن غذاهارو از توی سبد دربیارم
_غذای چه؟؟؟
ریوزاکی+یکم سوشی و نودل با خودم آوردم توی این فضای سبز باهم بخوریم....خودم درستشون کردم😌
با تعجب بلند شدم و گفتم
_یعنی چه؟؟؟.... تا وقتی چمن هست چرا نادول و سوشی بخوریم؟؟
همه=چی😐
_به دنبالم بیایید....
به سمت چمن ها رفتم و دسته ای از آنهارا کندم و در دهانم گذاشتم...داد زدم:
_ببینید چقدر طعم لذت بخشی دارررررد🤩
چرا وقتی غذای طبیعی است از غذاهای عجیب ژاپنی ها بخوریم؟؟؟
سکینه هم به آرامی پیش من آمد و چند تکه چمن کند و در دهانش گذاشت... و بعد از چند دقیقه گفت
سکینه#راست گویی....واقعا طعم لذیذی دارد
_من همیشه راست می‌گویم خخخخ
سکینه#خخخخ
همانطور که بقیه با حیرت به ما خیره شده بودند اینویی به سمتمان آمد و چند دانه علف کند و بو کشید
اینویی+هوووم....بنظرم برای درست کردن معجون بد نیست....برای تقویت بازوی پسرا خیلی خوبه
پسرا×چیییییی
فوجی+ولی فکر نکنم فکر درستی باشه اینویی
مومو+من بمیرمم علف نمیخورم مگه گاوممممم؟
_خخخخ مگر نیستی؟
مومو+حواست به حرف زدنت باشه بچه😑
کایدو+دهنت سرویس علی مراد.....تو این مورد که راست گفت🥱
مومو+تو خفه شو میمون درختی
کایدو+ببند دهنتو تا نبستمش
مومو+بشین سر جات
کایدو+فعلا که تو نشستی نینی کوچولوووو
ریوزاکی×بسه
خمیازه ای کشیدم.... و دیگر به بحث های احمقانه‌ی آن دو احمق گوش نکردم....
نگاهی به جمعیتمان کردم
انگار چند نفر نبودند؟🧐
نگاهی دقیق انداختم..... بله درست حدس زده بودم....رایوما و سوکانو نبودند....
بلند شدم و گفتم
_چرا رایوما و سوکانو نیستند؟
همه به هم نگاه کردند بعد از مدتی ایجی گفت
ایجی+راست میگه ایچیزن نیستش که....
مومو×حتما با ساکونو رفتن کافه ای جایی قرار گذاشتن....
اینویی+احتمالش ۹۹.۹۸ درصده
ایجی+ حق🤝🏻
_خخخخ
ریوزاکی×صبر کنید ببینم.....
باید زنگ بزنم ساکونو شاید اتفاقی واسش افتاده باشه....
_شماره اش را داری؟
ریوزاکی×آره دیگه
_به من هم بده شماره اش را
مومو×براچته بچه
_به توچه
ریوزاکی×خیله خب حالا.....یادداشت کن ۰۸۶۴....


+ساکونو+

توی اتاقم بودم و تو اینه خودمو نگاه میکردم و موهامو مرتب میکردم....
گیر سرهامو زدم به موهام و لبخندی زدم....
ولی هنوزم بخاطر اتفاق دیروز ناراحتم
و خب به هر حال نمیشه کاریش کرد😔
بهتره بهش فکر نکنم.... روی تخت نشستم که گوشیم زنگ خورد....گوشیو از روی میز برداشتم....مامان‌بزرگ بود....
_بله؟
ریوزاکی×سلام ساکونو کجایی
_سلام مادربزرگ.... خونه ام
ریوزاکی×واسه چی خونه؟
_چی؟
ریوزاکی×بیا این آدرسی که بهت میدم....
_چرا
ریوزاکی×بیا دیگه.... هممون دور هم جمع شدیم جات خالیه
_آم خب راستش..‌.
ریوزاکی×منتظرم
_...اممم...ولی...
ریوزاکی×ولی چی؟....بیا دیگه....
_ه..ها؟؟.... هیچی... هیچی....باشه میام.... فقط اینکه‌ ریوما هم هست؟
ریوزاکی×ریوما؟؟....نه نیست.... چطور؟
دستپاچه گفتم
_هیچی.... آخه....
ریوزاکی×آخه چی؟؟....چیکار به ریوما داری؟
وای چه غلطی کردم پرسیدم.... خاک تو سرم🤧
با دستپاچگی یه چیزی سر هم کردم و بهش گفتم
_آها...آخه چیزه....گفت باهاتون کار داره نتونسته شمارو ببينه خواستم ببینم کارشو گفته...آخه....چیزه....خیلی نگران و ناراحت بود....آره آره... همین دیگه.... ناراحت بود....
ریوزاکی×کار باهام داشته؟؟؟.... پس چرا زنگ نزده؟🤔
_ع..عامممم.... ن..نمیدونم ا..از خودش بپرسید.... خب من برم ديگه. .... فعلا
و بدون اینکه منتظر جوابی بمونم زود قطع کردم
هوووف....
(وجدان: احمق... این چی بود گفتی؟)
_خودمم نمی‌دونم🤦🏻‍♀️
(وجدان: ۱ درصد فکر کن وقتی که بری پیششون ریوما هم بیاد.... اونوقت مادربزرگت ازش میپرسه که چیکارش داشته..‌. اون وقت میخوای چیکار کنی؟ )
_وایییی....راست میگیییی.... بدبخت شدم
(وجدان:خاک بر سر😐😑)
_الان چیکار کنممم
(وجدان:نمیدونم.... گندیِ که خودت زدی....ولی فکر نکنم ریوما بیاد.... اوکیه بابا....برو)
_خب....ولی اگه بیاد چی؟
(وجدان:اون دیگه مشکل خودته😂)
_😑🤥😖
دیوونه شدم😓
(وجدان:🥲😂)
_خب دیگه برم حاضر شم....
(وجدان:عاره عاره برو)
_🙄🚶🏻‍♀️
به سمت کمد لباسام رفتم....همون لحظه زنگ در خورد....
یعنی کی میتونه باشه؟










خب اینم از قسمت هفتم😁
نظرتونو حتما واسم بنویسید🙂
اگه حمایت کنید قول میدم زود به زود پارت بنویسم😅💕











[ دوشنبه 09 خرداد 1401 ] [ 8:48 ] [ Kyana ] [ بازدید : 89 ] [ نظرات (3) ]
مطالب مرتبط
نظرات این مطلب
مریم 21:40 - 1401/03/09
آفرین دمت گرم آآآآجی 👌👌👌👍👍♥️♥️♥️♥️😘😘😘😘
پارت بعدی بزار که من میمیرم 😭😭😭😭😭😭😭😭😭 مرگ منو تا فردا صبح بشنوی بزاااااااار 😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭اگه نزاری نه من نه تووووو 😭😭😭😭😭😊
دوست دارم 😘😘😘😘♥️♥️♥️♥️
بوس بوس
لا لا 😘😘😘😊
پاسخ : مرسی عزیز دلم😍💖
چشم به محض اینکه تموم کنم ميزارم🙂🤍
خدانکنه خوشگلم این چه حرفیه🥺
منم دوست دارم بوص بهت😁🥲💕

هستی 21:37 - 1401/03/09
عاااااااالی 👍👍👍👍👍👌👌👌👌✨✨✨✨✨♥️♥️♥️♥️♥️
پارت بعدی بزار
البته شاید اصلا وقت نکنم بخونم 😅😅
اگه نتونستم به بزرگی خودت ببخش ♥️
پاسخ : مرسی گلبم🥺🤍
میزارم چشم
فدا سرت خوشگلم💖

Niya 10:14 - 1401/03/09
بسیار عالی جانم😂😂 کرم میقولی😐😐
خدایی فازشونو از کجا اوردی😂😂😂😑😑
مرسی عالی بود 💕💕💕💕💕💕💕
پاسخ : 😂😂😂
چمن خیلی دوست دارن😂💔🚶🏻‍♀️
خوشحالم خوشت اومده🥺😍💕

کد امنیتی رفرش
آخرین مطالب
زیباترین ها❤..:) (دوشنبه 06 تیر 1401)
کاسپلی ریوما🍊🧡 (دوشنبه 06 تیر 1401)
ایده نقاشی ریوما🤍 (دوشنبه 06 تیر 1401)
🎀درستع یا نع🎀 (پنجشنبه 26 خرداد 1401)
🔥اطلاعیع🔥 (دوشنبه 23 خرداد 1401)
خبر❤️‍🔥 (یکشنبه 22 خرداد 1401)
حلقه وحشت قسمت 17و18 (یکشنبه 22 خرداد 1401)
🤨آغاااا چراععععع🤨 (یکشنبه 22 خرداد 1401)