جستجوگر وب
آشیانه مرگ قسمت 9

«آیاتو»⚽

زیرلب زمزمه کردم : خالیه ، خالیه

صدای ریوما رو شنیدم که با خنده گفت :
چی خالیه ؟ مخ تو؟

با حرص و گیجی بی توجه بهش دسی به پارکت کشیدم و دنبال یه پارکتی
گشتم که جدا بشه
وقتی چیزی پیدا نکردم در حالی که نگاهم به دست چپ آسوکا که روی زمین قرار داشت ، بود. گفتم :
ریوما یه چاقو بده

و بعد دوباره به دست آسوکا خیره شدم... درحالی که تو افکار خودم پرسه میزدم
با قرار گرفتن چاقو مقابلم دست از فکر کردن برداشتم و شروع به کندن پارکت برجسته ی قهوه ایی رنگ شدم

وقتی کارم تموم شد نصف پارکت رو به کناری زدم و با شگفتی به دریچه ی فلزی زیر دستم خیره شدم
با شوق به سمت بچه ها برگشتم وگفتم :
دیدین گفتم خالیه؟ زیر این خونه یه زیر زمین وجود داره

اصلا از روز اول که پا رو پارکتا می ذاشتم فهمیده بودم
فقط امروز اون چیکه های اب کمکم کرد... 

ریوما با تعجب گفت :
چیکه ی آب ؟ منظورت چیه؟ اب از کجا چیکه می کنه؟
درحالی که خاک نشسته شده روی دریچه رو کنار میزدم آروم گفتم :
نمیدونم... ولی هرچی هست این زیره

«آسوکا»✨

با تعجب به آیاتو و ریوما که داشتن دریچه رو به زور باز می کردن ، نگاهی کردم

عجبا... یکی مثل من ساده و پخمه میشه
یکیم مثل آیاتو باهوش جوری که با راه رفتن روی زمین فهمیده بود که یه زیر زمین تو این خونه وجود داره

در حالی که با دستم روی پارکت ها طرح های نامفهومی میکشیدم به فکر رفتم

با شنیدن یه صدای بلند از افکار چرت و پرتم بیرون اومدم و به ریوما و آیاتو
که به دریچه ی زیرزمین نگاه می کردن ، نگاه کردم

حتی تاریکی نشسته توی زیرزمین رو می شد از دور تشخیص داد

با ترس به ریوما که گفت :
باید بریم این پایین
نگاه کردم....من یقیناا پا تو اونجا نمیزاشتم

رو به ریوما گفتم :
نمیشه ما دخترا اینجا بمونیم شما دو تا برین ؟ هم ساکونو تنها نمیمونه هم اینکه وقت تلف نمیشه

ایزومی در جواب حرفم گفت :
من که میرم... باید ببینم چی این پایینه شما دوتا بمونید... هرچند ساکونو تا فردا بهوش نمیاد

با این حرف ایزومی اب دهنم رو قورت دادم و دوباره به اون تاریکی های بیرون زده که روشنایی رو خط میزدن نگاه کردم

اگه به آیاتو بود که باکتکم شده مارو می برد اون پایین
و همینطورم شد چون گفت :
همه باهم باید بریم... نمیشه تیکه تیکه ایی بریم
و بعد به اتاق رفت

بعد از چند دقیقه با سه تا چراغ قوه برگشت و درحالی که یکیش رو خودش نگه
می داشت دوتای بقیه رو به ایزومی و ریوما داد و گفت :
باید بریم ببینیم پایین چی داره
شاید یه چیزی شبیه چیزی که طبقه ی بالا دیدیم... 

باکنجکاوی گفتم :
مگه چی دیدین ؟

پوزخندی زد وگفت :
جنازه ی بچه

افتادن فشارم رو حس کردم...سرم گیج می رفت و دهنم خشک شده بود 
حتی توانایی فکر کردنم نداشتم

فقط یه چیزی رو لبم زمزمه می شد

جنازه ی یه بچه؟

«ایزومی»✨

کنار آسوکا که رنگش پریده بود ودستاش می لرزید نشتستم و آروم دستم رو
روی شونه اش گذاشتم که از ترس تو جاش پرید.. 
لبخندی زدم و به چشمای گشاد شده از ترسش خیره شدم و با اطمینان گفتم:

آسوکا اگه بترسی اتفاقای بدتری پیش میاد برامون پس نترس... باشه؟

سری تکون داد که لبخندم رو تشدید کردم وگفتم :
حالا میای پایین ؟

نگاهی به در کرم رنگ اتاق انداخت و گفت :
خب.. خب پس ساکونو چی؟

در حالی که از جام بلند می شدم گفتم :
میخوای بمونی بمون... ولی ساکونو فردا بهوش میاد

به سمت ریوما و آیاتو و صحرا رفتم و آروم گفتم بریم

هنوز از پله های اهنی که به صورت نرده ایی به طبقه ی پایین راه داشتن ، پایین
نرفته بودم که ،
آسوکا با هول گفت:
منم میام

با لبخند سری تکون دادمو به طرف پایین رفتم
اولین چیزی که نظرم رو جلب کرد،
بوی نا بود که دلم رو زد و بعد صدای پا که خش خش ایجاد می کرد

نگاهی به ریوما و آیاتو و آزمی که پایین پله ها منتظر ما ایستاده بودن ، انداختم
و باگفتن بسم الله پام رو روی زمین پوشالی گذاشتم
به اطرافم نگاهی کردم... 

دیوارای خاکستری رنگ که بخاطر نم ، برجسته شده بودن و سقفی کوتاه که
ریوما و آیاتو رو مجبور کرده بود که خم شده راه برن ومهم تر از همه راهرویی
که از بی انتها بودنش می شد طولانی بودنش رو فهمید

نگاهی به آسوکا که تازه پایین اومده بود انداختم وگفتم :
کاشکی بین دریچه یه چیزی میذاشتی که درش بسته نشه.. 

سری تکون دادو از پله ها بالا رفت
وقتی برگشت درحال تکون ن لباسش بود حواسش به جایی نبود
برای اینکه گم نشه دستش رو گرفتم و دنبال خودم که پشت سر ریوما و آیاتو
راه می رفتم کشوندمش

تو این بین فقط آزمی عجیب ساکت بود
انگار که داشت به یه چیزی فکر می کرد

 «ریوما»⚽
نگاهی به دیوارای برجسته که نشون از نمناک بودن شون رومی داد انداختم و
رو به آیاتو گفتم

به نظرت طول این زیرزمین چقدره؟
اخمی کرد و درحالی که رو به روی دیوار کوتاه خاکستری رنگ ، خمیده ایستاده بود ،گفت :

اینجا یه زیرزمین معمولی نیست.. . اینجا یه تونله 

دهنم از تعجب باز موند 

خواستم چیزی بگم که آیاتو گفت : ببین .. اینجا رو.. 
و به تیکه ایی از دیوار که برجسته تراز بقیه بود اشارهکرد 

در حالی،که نور چراغ قوه امرو به اون سمت گرفته بودم ،بهش نزدیک شدمو
گفتم :
چیه؟  

دوباره اشاره ایی به دیوار کرد وگفت :
ببین این لکو

نگاهی به لکه ی قرمز رنگ انداختم و گفتم :
می تونه این هر چیزی باشه که رنگش قرمز باشه !!
نوچی گفت و رو به ایزومی گفت :
بیا ببین این چیه 

ایزومی چراغ قوه اش رو به آسوکا که خودش رو بغل کرده بود داد و به سمتمون
اومد

مقابل دیوار ایستاد و درحالی که بهش دست می کشید گفت:
این هرچیزی نیست... خونه.. فقط مونده و خشک شده
فقط نمی دونم تو این رطوبت چطوری دووم اورده

آیاتو حرف ایزومی رو ،رو هوا زد و درحالی که بشکنی میزد گفت :
اهاان ...اگه این خون متعلق به اعضای گروه قبلی باشه چی؟
شاید اونا هم اینجا مرده باشن

 «آزمی»✨ 
نفسم رو پر حرص به بیرون فرستادم و گفتم :
اینکه اینجا وایسیم و نظریه بدیم کار خیلی چرتیه
بهتر نیست که بریم بالا ؟

آیاتو تک خنده ایی کرد وگفت :
افرین شاید تنها حرفی که توعمرت درست زده باشی همین باشه

و بعد رو به ریوما گفت :
بهتره که راه رو ادامه بدیم
شاید چیزای بهتری پیدا کنیم

نفسم رو پر حرص به بیرون فرستادم و رو به آیاتو بلند گفتم :
هی احمق بار اخرت باشه که با من اینطوری حرف میزنی 

خواست چیزی بگه که دوباره صدای خش خش اومد که نشون می داد یکی داره راه میره

ریوما با نفس نفس، دست آیاتو رو کشید و درحالی که تند تند قدم برمی
داشت گفت :
بااید به اون لعنتی برسیم

بی تفاوت نگاهی به آسوکا و ایزومی که مات به جای خالی ریوما خیره شده
بودن ، انداختم وگفتم :
بهتره دنبال اون دیوونه ها نریم . و بریم طبقه ی بالا 

آسوکا با تکون دادن سرش حرفم رو تایید کرد که ایزومی گفت :
باید بفهمیم کی داره اذیتمون می کنه یا نه؟
پس زود دنبال من بیاین وگرنه باید تو تاریکی راه برید چون من چراغ قوه رو میبرم

و بعد شروع به راه رفتن کرد
باغرغر پشت سرش راه افتادم

به ریوما و آیاتو که آروم راه می رفتن رسیدیم و برای همین ، سرعت قدمامون کم شد

نفسم رو که از شدت استرس و دلتنگی حبس کرده بودم ،
با شدت به بیرون فرستادم و به اطرافم خیره شدم

سالن کوچیکی که ارتفاعش نسبت به راهرو بلند تر بود و رنگ دیوار ها یه تمی
بود بین ابی کاربنی و خاکستری که باعث ترس ادم می شد

با بدنی که سرشار از حس های منفی بود به سمت دیوار سمت راستم رفتم
و درحالی که روی نقاشی بچگانه دست می کشیدم گفتم :
هی اینجا رو نگاه کنید 

نگاه چهار نفرشون اول روی من و بعد روی نقاشی ثابت شد

آیاتو با اوقات تلخی گفت :
یه نقاشی کجاش برای تو جذابه؟

اخمی کردم و گفتم :
به نظرتون یه نقاشی بچگونه اینجا توی یک همچین جایی که ادم از ترس سکته می کنه ،
چیکار داره؟

خبب اینم از این

نظر بدینااا دستم شکست😂❤

برچسب ها: رمان , آشیانه مرگ , ترسناک ,
[ چهارشنبه 23 تیر 1400 ] [ 21:50 ] [ Hasti ] [ بازدید : 155 ] [ نظرات (8) ]
مطالب مرتبط
نظرات این مطلب
محدث 9:22 - 1400/05/02
هستی چرا قسمت بعدی نمیاد؟
پاسخ : سلام خوشملم بابت تاخیر ببخشید فردا میزارمش

آگرین 12:30 - 1400/04/28
سلام هستی جون 💖💖💋💋
می خواستم ازت بپرسم تمام اسم رمانات چی و اینکه رمانات توی تلگرام هست یا نه
اااگه میشه زودتر پیام بدی
پاسخ : سلام خوشگلم
من در کل دوتا رمان نوشتم یکی سرزمین کریستال و یکی آشیانه مرگ
ولی رمان سرزمین کریستال رو الان نمیتونم ادامه بدم واسه همین آشیانه مرگ و میزارم
رمانم نمیدونم تو تلگرام ارسال شده یا نه

Raha 18:00 - 1400/04/24
میدونی چیقد منتظر بودم⁦☹️⁩⁦☹️⁩🥺
خیلی عالی بوددددددددددد😍😍😍😍💖💖
لطفاً پارت بعدی رو خیلی زود بفرست مرسی💖
پاسخ : شرمنده دیر گذاشتم عزیزم💦
مرسی خوشملممممم😍❤❤❤❤❤❤❤❤
حتما عزیزم😍❤❤❤❤

Sarina 15:07 - 1400/04/24
خیلی خووووب بود،عالیییی☺😉
بعدی رو زودتر بزار😊
پاسخ : مرسییییییییییی😍❤❤❤❤❤❤❤
سعی میکنم امروز یا فردا بزارم😍😍❤

مروارید 14:48 - 1400/04/24
خیلی باحاله.... هیجانشم خیلی بالاست😍😍😍✨✨✨✨
فقط تورو خدا زود زود بزارش.. 🤲🏻
پاسخ : ممنونم قشنگم😍✨✨✨✨✨✨
حتما خوشگلم
زوده زود میزارم😍❤

آلیس 12:02 - 1400/04/24
عاااالللیییی👍🏻👍🏻👍🏻👏👏
پاسخ : ممنونننننننن😍❤❤❤

آذین 0:45 - 1400/04/24
وااااای عااااالی و هم ترسناااک 😁😁😁❤️❤️❤️❤️💖💖💖💖😘😘😘😘 تو خیلی فوق‌العاده ی خواهر جونم💖💖💖😘😘😘
پاسخ : مرسییییییییی😁😍❤❤❤❤
ممنونم خوشگلم❤❤💐💐

محدث 22:49 - 1400/04/23
عاااااالی بوووود😍😍😍😍😍
پاسخ : مرسیییییییی عزیزممممممم😍😍😍💐

کد امنیتی رفرش
آخرین مطالب
زیباترین ها❤..:) (دوشنبه 06 تیر 1401)
کاسپلی ریوما🍊🧡 (دوشنبه 06 تیر 1401)
ایده نقاشی ریوما🤍 (دوشنبه 06 تیر 1401)
🎀درستع یا نع🎀 (پنجشنبه 26 خرداد 1401)
🔥اطلاعیع🔥 (دوشنبه 23 خرداد 1401)
خبر❤️‍🔥 (یکشنبه 22 خرداد 1401)
حلقه وحشت قسمت 17و18 (یکشنبه 22 خرداد 1401)
🤨آغاااا چراععععع🤨 (یکشنبه 22 خرداد 1401)