جستجوگر وب
ان سوی شب فصل 2 قسمت25

*سوباکی*

 

تق تق تق!

+سوباکی!؟ 

_برو بیرون!

+چیشده؟

_ساساکی میخوام تنها باشم!

پاهام رو توی بغلم جمع کرده بودم..روی تخت دراز کشیدم و بی اختیار فقط اشک می‌ریختم!..

اومد داخل و اروم درو پشت سرش بست!

+دیر وقته..چی شده؟

اومد و روی تخت نشست!

_مگه ساعت 6 دانشگاه نداری!

درحالی گفتم که سعی میکردم صدای هق هقمو خفه کنم!

دستشو روی موهام کشید و گفت_خواهرم واجب تره!..حالا بگو چیشده!

_چیزی نیست... فقط.. حس میکنم یه بی خاصیت تمام عیارم!

+چی باعث شده همچین فکری بکنی؟

_کارای احمقانه ای که کردم!

+مگه چیکار کردی؟ 

_هرچی فکر کنی! 

+همه اشتباه.... 

_نه دیگه چندبار!!!!...من از اولشم فقط واسش دردسر درست میکردم! 

+واسه کی؟... 

_ول کن.. مهم نیست! 

+حتما هست که میپرسم!... 

_فقط لازم دارم یکم فکر کنم...

+معلومه نمیخوای چیزی بگی.. ولی هرچی شد بیاذپیش خودم! 

_اوهوم.. ممنون! 

وقتی از اتاق رفت بیرون..تو حالت دراز کشیده به سقف اتاقم خیره شدم! 

اون روزا..دیگه برنمیگرده! 

وقتشه دیگه عقب بکشم؟...

 

¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥

*ریوما*

 

نباید باهاش اونجوری حرف میزدم! 

اصلا نمیفهمیدم چی میگم!! 

من..اصلا نمیدونم چی رو باور کردم فقط میدونم خیلی زیاده روی کردم! 

اونقدر خودمو درگیر این سوالا و معماهای بی جوابم کردم که متوجه اتفاقایی که دارن میوفتن نشدم! 

+این اتفاق مهمی که صبحی داشتی بخاطرش بال بال میزدی چی بود؟ 

_سلام! 

+دروغ چرا... انتظار نداشتم اینجا ببینمت! 

_والا خودم امشب انتظار چیزای زیادی رو نداشتم! 

+چیشده؟ 

_گند به بار اوردم مومو سنپای به معنی واقعی گند زدم! 

روی نیمکت نشست!..از طرز نگاش معلوم بود میخواد دلیلشو بدونه! 

+بزار حدس بزنم...لو رفتی؟ 

_نه قضیه این نیست...منو سوباکی باهم... چجوری بگم! 

+دعوا کردین؟ 

_بگی نگی! 

+شما دوستای قدیمی هستین..طبیعی نیست دعواتون بشه؟ 

_چرا اما ایندفعه فرق میکرد..خیلی باهاش بد حرف زدم

+سر چی اینجوری شد! 

همه چیزو تعریف کردم.. حتی چیزایی که چندان ربطی به این قضیه نداشت

مومو+خب به هر حال تو هم این مدت فشار زیادی تحمل میکردی و اونم.... 

_این اصلا بهونه خوبی برای دلیل کارم نیست،واسه همین میگم اینبار فرق داشت!.. همیشه دعوامون اخرش با یه صحبت منطقی و بدون هیچ پشیمونی تموم میشد..ولی ایندفعه...

+خب...قبول دارم یخورده تند رفتی ولی یه چیزایی باید تجربه شن نه؟.. 

_اره خب ولی نه دیگه همه چیز!...باید باهاش حرف بزنم! 

+اره حتما اینکارو بکن ولی خب نه الان،،ساعت از 1 شبم گذشته! 

_اینجوری دلم اروم نمیگیره! 

+خب.. میتونی بری نامه ای چیزی واسش بزاری.. یا از گوشی من استفاده کن بهش پیام بده! 

_نمیدونم یکاریش میکنم! 

مدتی همینطور فقط اطرافمون رو نگاه میکردیم! 

احساس کردم با مشت اروم زد به بازوم... 

+اینجارو یادته؟ 

_پارک نزدیک خونه قبلیتون.. مگه میشه یادم بره! 

+بعضی وقتا میومدیم اینجا..

_دوران سختی گذروندیم! 

+همینطوره!... میخوای یادی از قدیم کنیم؟ 

_یادی از قدیم...؟

جوابمو با اشاره به کیف تنیسش داد! 

_شک نکن پایم! 

 

888‪888888888888888888888888888888888

*میکوئل*

 

از پله های ساختمون تجاری بالا رفتم.. 

دره پشت بوم رو با سوزن بزرگ پنهون شده توی موهام باز کردم! 

اصلا تعجب نمیکنم اگه درو باز کنم و با چندتا سر مواجه بشم که از تنشون جدا شده! 

البته بجای دیدن همچین صحنه ای با بدن پر خون کامو مواجه شدم.. و کیتی که مثل همیشه لبه پشت بوم نشسته بود و پاهاش رو تاب میداد/

 

 

_دیگه به این یکی چرا رحم نکردی!؟

خودشو به پشت هل دادو چند میلی متری زمین با پاهاش بدنشو نگه داشت

یک ذره مویی که داشت بخاطر کج بودن سرش اویزون ‌شد. 

 

+سلااااام میکی موس!!! 

_اینجوری صدام نکن برگ پژمرده!... این چرا این شکلیه! 

با پام یکم اونور تر هلش دادم.. 

+اوووم... چون برای جیسون کار میکرد!.. تازه ازشم خوشم نمیومد همش توبازیم دخالت میکرد! 

 

_علاقه عجیبت به بازی کردن واسم قابل درک نیست! 

+نیازی به توضیح ندارم... میدونی که 3 سال ازت بزرگترم! 

_ولی تو 15 سالته

+به لطف اون سه سالی که توی یخ بودم! 

_یخ؟.. فکر میکردم توی کما بودی! 

+چه فرقی باهم میکنن؟...میدونی وقتی توی اون یخ گذاشتنم تقریبا فکر میکردم چند ماه بعدش بیدارم میکنن 

_داریس اینکارو کرد؟ 

+معلومه!..نه پس رفتم تو قطب شمال توسط پنگوئنا اسیر شدم! 

_شوخیاتم مثل خودت گوله نمکه😒

+اونا ماموریتشون رو برای سه سال بعدش گذاشتن پس منم وقتی بیدار شدم که باید ماموریتم شروع میشد! 

_پس یعنی شخصا بخاطر این ماموریت کنار گذاشته شدی! 

کیتی+میشه اینجوریم گفت!.. داریس وقتی فهمید احتمال اینکه 24 زنده باشه وجود داره فورا از یخ بیرون اوردم! 

_حالا تو چرا قبول کردی؟ 

+اولا دلیلی واسه زندگی تو اون زمان نداشتم بعدشم اون سال جیسون جک رو داشت اینجوری موفقیت داریس بی شک صفر هم نبود پس چیزی گیر من نمیومد! 

_این وسط چی به تو میرسه؟؟ 

+انرژی بدن اون اونقدر زیاد هست که میتونه بدنم رو ترمیم کنه! 

_ترمیم؟؟.. منظورت این سوختگیای صورتته؟ 

+اینا سوختگی نیست میکی موس خنگ

_به هر حال! 

+فردا بازی رو تموم میکنیم درسته؟ 

_من دایره لغات تورو نمیدونم ولی اره کارمون فردا تموم میشه 

+راستی نگفتی از گرفتنش چی این وسط دست تورو میگیره.. توکه خودت بدنت پر انرژیه

_مطمئن باش.. منم پاداشمو این وسط دریافت میکنم! 

+خوبه...چیشد اومدی سر بزنی ازم میکی

_میخواستم بهت بگم شر اون دختره کم شد!...دیگه تهدید به حساب نمیاد! 

+هوم؟..مطمئنی؟

_مگه اینکه توعه دهن گشاد گفته باشی بهش!!! 

+اره گفتم

_اخخخخخ کیتی اخخ کیتی دلم میخواد از همینجا پرتت کنم پایین! 

با خنده پر طعنه ای گفت_خب اگه میتونی اینکارو بکن! 

_منو چه به اینکارا بیخیال!...من رفتم! 

+منتظرتمممممم کد 24.....

باز داره با خودش حرف میزنه😑

منم برا اینکه مطمئن بشم به سرنوشت کامو دچار نمیشم با افکار نا مشخصش تنهاش گذاشتم.. وقتشه حالا خودم شروع کنم

 

(.) (.)(.)(.)(.)(.)(.)(.)(.)(.)(.)(.)(.)(.)(.)(.)(.)(.)(.)(.)(.)(.)(.)(.)(.)(.)(.)(.)(.)(.)

*ریوما*

 

مومو+مطمئنی سه سال دست به راکت نزدی؟ 

_ای چی بگم!.. میدونی که حتی زمین گیرم بشم بازم حریفم نمیشی! 

مومو_خیله خب جناب، جوجه رو اخر پاییز میشمارن! 

 

_مطمئنی الان باید اینو بگی؟ 

با یه ضربه اسمش طوفانی امتیاز و بازی رو به نفع خودم تموم کردم... 

مومو_عه... تموم شد!! 

_اره اخر پاییز شد جوجه هامونم شمردیم ولی تغییری ایجاد نشد! 

+فقط به فکرت بودم سه ساله بازی نکردی گفتم یکم ساده بگیرم! 

_اره اره تو که راست میگی😂

هردو رفتیم سمت نیمکت.. بعد از خوردن یکم اب مومو راکت هاشو جمع کرد و زیپ کیفش رو بست!...

+خوش گذشت:) 

_تو خودتم این مدت بازی نکردی نه؟ 

+اگه بگم چرا بازی کردم مطمئن باش دروغ گفتم! 

_چرا؟ 

+دلیلی واسه بازی کردن نداشتم! 

یجورایی فهمیدم چرا این حرفو زد.. ولی واقعا نتونستم بپرسم 

+خب..من دیگه برم خونه.. 

_منم یکم دیگه میرم! 

+اخرم میخوای بری نه؟ 

_گفتم که.. تا باهاش خرف نزنم دلم اروم نمیگیره!..مطمئنم بد ناراحتش کردم 

+جلوتو که نمیتونم بگیرم ولی خبری شد به منم بگو! 

_ممنون سنپای! 

هردو مسیر خودمون رو ادامه دادیم... 

میرفتم اما بیشتر شبیه یه پیاده روی بود! 

عجله ای نداشتم.. اینجوری سوباکی هم بیشتر استراحت میکرد. 

هوا نسبتا سرد و گرگ و میش بود! 

فردا یکشنبس... و مسخره تر از همه اینکه بیست و چهارمه! 

تقریبا ماشین های خیلی کمی توی خیابون بودن... 

بدنم لرز ارومی گرفت... سوییشرتم رو گرفتم و توی تنم میفشردم! 

از اینجایی که ایستادم کافه فقط یک چهار راه دیگه فاصله داشت! 

+نمیشه تورو صبح زود همچین جایی دید! 

_چرا بیداری؟.. 

+خودت چرا برنگشتی؟ 

_میخواستم راه برم! 

میکوئل_راه رفتنت به اینجا ختم شد؟ 

_اره به اینجا ختم شد! 

+پس میخوای باهاش حرف بزنی.... 

_اره حرف میزنم...

+پس...حرفشو باور کردی! 

_باور ندارم.. اما دلیل نمیشه فکر کنم دروغ میگه...حتما یه چیزی هست که باعث شده همچین چیزی بگه! 

با پوزخند سرشو پایین گرفت و با کفشاش به سنگ ریزه های پیاده رو ضربه میزد... 

+اره.. حتما یه چیزی هست! 

_چی میخوای بگی؟ 

+بیا روراست باشیم...

_خوبه میشنوم! 

+بنظرم یکم باید تغییر توی این روند زندگیمون ایجاد بشه نه؟ 

_روک و راست بگو چی میخوای بگی! 

+شرمنده ولی اینا بخاطر خودته..... 

 

@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@

*سوباکی*

 

_بازم بهمون سر بزنین.... 

مامان_مریض شدی؟ 

_چطور مگه؟ 

+خیلی بی حال بنظر میرسی!... 

_چیزی نیست یخورده حالت تهوع دارم همین! 

+میخوای بری بالا استراحت کنی؟.. دختر خالت تو کارا کمک میکنه! 

_باش ممنون! 

_خانوم شما سفارش مارم میگیری؟ 

صدای اشنا باعث شد برگردم و به چهره پر ذوق مومو و ایجی نگاه کنم! 

_سلام... اینجا چیکار میکنین؟ 

ایجی_اومدیم ببینیمتون! 

ببینیمتون؟؟؟... مگه قرار بوده کسی اینجا باشه! 

دوباره پشتمو کردم و میخواستم برم بالا

مومو+ریوما نیست؟ 

_نه نیست چطور مگه؟ 

مومو+عه!!.. اصن نیومده؟؟؟ 

_نه مومو نیومدع!!

+عجیبه ها.. ولی داشت میومد اینجا

_میومد اینجا؟؟؟؟ 

+اره میخواست باهات حرف بزنه....اونجور که اون میگفت باید حتما باهاش صحبت کنم فکر کردم باید اینجا باشه! 

قراره بوده بیاد...!!! 

_میدونی چی میخواست بگه؟ 

یکم سر پرسیدن این تردید داشتم... شاید بخاطر استرسم بود 

مومو+گفت باید ازت سر یه موضوعی معذرت خواهی کنه یه چیزی توی این مایه ها... 

معذرت خواهی؟؟ 

این.. یعنی فهمیده اونا برای کی کار میکنن؟؟ 

اگه واقعا بخاطر این میخواسته باهام صحبت کنه چه دلیلی داشت که نیاد؟؟ 

اینکه فهمیده... برا کی کار میکنن... بیشتر فکرم رو مشغول میکرد! 

_میدونین امروز چندمه؟؟؟؟؟؟

وقتی اینوپرسیدم... حرفای اون دختر توی ذهنم تکرار میشد!

راجب اطلاعاتی که از نقششون بهم گفت!!!

فکر میکردم همش تله برای بهم ریختن ذهن من بود!!!!

ایجی+24....چطور مگه؟

_باید برم!!!!

+کجااااااااااااا؟؟؟؟؟

لعنت بهش.. همه حرفاش رو بدون هیچ دروغی گذاشت کف دستم و من احمق فکر میکردم.....

وقت اینا نیست!... باید یه کاری کنم!!!

ولی... واقعا چیکار از دستم بر میاد؟!! 

 

تموم شد امیدوارم خوشتون اومده باشه😍😍😍😍😍🌹🌹🌹

 

 

 

 

[ یکشنبه 17 اسفند 1399 ] [ 19:52 ] [ Ytra ] [ بازدید : 130 ] [ نظرات (8) ]
مطالب مرتبط
نظرات این مطلب
R:E 22:14 - 1399/12/18
امشب پارت بعد میاد یانه؟!♥
پاسخ : اره عزیزم میاد تا قبل 12 میزارمش❤️❤️❤️❤️😍

آلیس 11:40 - 1399/12/18
عه یادم رفت برا رمان نظر بدم 😂وای میکوئل باریکلا چقد زرنگه عاشقش شدم آها داشتم به کیتی میگفتم به سوباکی هم رحم نکنه (یکتا سنپای فراموش نشه)
عااااااالییییییی یعنی سوگییییی سنپای بری اورست که دیگه برنگردی🤣🤣🤣 خدا قوت پارت بعدی خیلی از اینم عالی تره موفق باشی😘ممنون
پاسخ : اصن من فتح نکنم اورست منو فتح میکنه😂😂😂😂😂
خلاصه الیس جان حلال کن😂😂😂😂😂

آلیس 11:33 - 1399/12/18
آفرین به کیتی خوب که به کوما رحم نکرد رو مخم بود
به سوباکی هم رحم نکن عزیزم😚
پاسخ : تا سوباکی نمیره بیخیال نمیشی😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂💖💖💖
ینی من کشته همین اخلاقتم😂💖💖

Ryoma 9:47 - 1399/12/18
خداقوت☺مشتاق پارت بعدی☺
دوباره میگم یه وقت نزنی بلایی سر کیتی بیاریا😐😂
پاسخ : متشکرم حتما😍😍😍😍😍💖💖💖💖💖
دیگه ببینیم دست تقدیر چی میخواد😚😂😂😂😂😂😂😂💞

Hasti 23:37 - 1399/12/17
عالییی بودددد😍❤️❤️❤️❤️🌻🌻⭐
میکوئل نامرد🔪🔪🔪
مشتاق بعدی😍❤️
پاسخ : متشکرممممممم😍😍😍💖💖💖💖💞
چشم حتمااا💓💓💓💓🌼

یسرا 22:33 - 1399/12/17
مرسی خوب بود 👍میکوئل چی رو می خواست به اون ریوما بگه یعنی بگم خدا چیکارت نکنه یکتا ادم رو تو خماری می زاری😑😑😑😑😑
پاسخ : متشکرم 😍😍😍😍💞
خوبه دیگه مگه بده😂😂😂❤️❤️

کیانا مرادی 21:18 - 1399/12/17
هی حالم ازت بهم میخوره میکوئل
پاسخ : هعییی بریم بزنیمش😂🔪🔪🔪🔪

R:E 21:04 - 1399/12/17
Wow
Thanks
فوق العاده♥
مشتاقانه منتظر پارت بعدی وجذاب!~
پاسخ : مرسییییییییی خوشگلممممم😍😍😍😍😍❤️❤️❤️❤️❤️
چشمممم حتماااااا💞💞💞💞💖

کد امنیتی رفرش
آخرین مطالب
زیباترین ها❤..:) (دوشنبه 06 تیر 1401)
کاسپلی ریوما🍊🧡 (دوشنبه 06 تیر 1401)
ایده نقاشی ریوما🤍 (دوشنبه 06 تیر 1401)
🎀درستع یا نع🎀 (پنجشنبه 26 خرداد 1401)
🔥اطلاعیع🔥 (دوشنبه 23 خرداد 1401)
خبر❤️‍🔥 (یکشنبه 22 خرداد 1401)
حلقه وحشت قسمت 17و18 (یکشنبه 22 خرداد 1401)
🤨آغاااا چراععععع🤨 (یکشنبه 22 خرداد 1401)