جستجوگر وب
ان سوی شب فصل 2 قسمت28

*ریوما*

 

+هی..بلند شو....

چشمامو.. سعی میکردم باز کنم...

دیگه نفس کشیدن سخت نیست..لرز داشتم

خیلی سرده/

پلکام به سنگینی یه وزنه چند کیلویی بود...

وقتی بالاخره تونستم از هم فاصلشون بدم... اولین چیزی که دیدم... ماه بود

قفسه سینم فشرده شده بود.. انگار تانک داره از روش رد میشد!

هوا تاریک بود و.... سرد!!!.

دور اطرافم رو با بی حالی بررسی میکردم اما هنوزم خیلی دید واضحی نداشتم💗

+نمیخوای بلند شی؟ شب شد بابا!!

_می...میک؟

+چطوری؟

_چ..خبره؟

+داریم یبار برای همیشه به وضع فلاکت بارمون خاتمه میدیم

میخواستم بپرسم. منظورش چیه اما خسته تر از چیزی بودم که بتونم حرفی بزنم.

میکوئل دستشو روی سرم گذاشت و با حالت مهربونی گفت_یکم استراحت کن تا اثر گاز از بین بره...

و بلند شد و چندقدم ازم فاصله گرفت!

اینبار دیگه به یه صندلی فلزی که تمام میخاش توی تن ادم فرو میره بسته نشده بودم.. برعکس.. خیلی راحت بود!

هرچند درمورد "بسته شدن" چندان تفاوتی توی اوضاع نبود.

دستام با دستنبد های تمام فلز به دسته های صندلی بسته شدن..

نه فقط دستام... گردنم ،پیشونیم و پاهام همه بسته شدن!

صندلیش منو یاد صندلی دندون پزشکی مینداختم.. با این تفاوت که بجای بیمار یه اسیرم و به ازای نور دستگاه ماه بالای سرمه!

با گذشت زمان دیدم بهتر شد!

اولین توصیفی که برای اون مکان به ذهنم میرسه"یه خونه خرابه مجهز و بدون سقف!"

داریس درحالی که دستکش های سفید رنگ رو دستش میکرد با لبخند نزدیکم شد و گفت_شب خوش!..خوب خوابیدی؟

_اینجا.. چخبره!؟

+داریم با کمک تو و دختر مو قرمزمون یک قدم دیگه به سمت هدفمون بر میداریم!

_لعنت بهت!!!

+عصبانی نشو!... اها راستی!.. خواهرت تا چند دقیقه دیگه میاد..سعی کن از شک سکته نکنی هنوز لازمت دارم!

 

چ.. چی!!!!... خ... خواهرم؟؟؟؟؟؟

پس... یعنی...واقعا زندن!!!!؟؟؟

الان باید.. خوشحال باشم؟؟؟..

هاج و واج فقط به قدم های داریس که مخالف جهت من بود نگاه میکردم!

شوخی نبود!

چطور.. اخه!!

"مرگ خانوادتم فقط یه جلوه ویژه بود که تو باور کنی"

دوباره حرفاش داره تو ذهنم میپیچه!!

"من فقط حقیقتو گفتم!"

واقعا .. حقیقتو گفت؟!

نه نه.. شاید.. شاید اشتباه میکنن!

+کجاست...؟؟؟؟؟؟؟

صدای زنونه نگرانی که فقط چند قدم باهام فاصله داشت...درد کهنه ای رو تو دلم تازه کرد...!!! 

 

%%%‰%%%%%‰%%%%%%%%%%%‰%%%%

*سوباکی*

 

_پلیسا چیزی نفهمیدن؟؟؟ 

مومو_هنوز هیچی! 

ایجی+یعنی حالش خوبه؟ 

 

فوجی_باید امیدوار باشیم! 

از روی جدول خیابون بلند شدم و دستم رو روی صورتم گذاشتم! 

هوا سرد بود! 

تقریبا ساعت 8!

خدایا...1 ساعت.! 

مومو_ریوما جای دیگه ای بهت نگفته؟؟؟ 

_نه!..فقط میدونم 1 ساعت وقت داریم پیداش کنیم!!! 

+چرا 1 ساعت؟ 

_ساعت 9 زمانیه که انرژیش چند برابر قبل میشه!.. خودش که اینو گفت! 

_لعنتی!... دوباره داره تکرار میشه

زیر لب و اروم گفتم! 

این وضع مزخرف رو بارها تجربه کردم... هیچی تغییر نکرده!!! 

هیچی عوض نشده!! 

هنوزم نمیتونم کمکش کنم!!.. 

دوباره روی همون جدول نشستم.. سرمو روی زانو های خم شدم گذاشتم! 

کار دیگه ای از دستم بر نمیومد! 

ایجی دستشو به پشتم میکشید _نگران نباش.. 

_چجووری نگران نباشم؟؟؟...اخه چجوری!!! 

بخاطر اشک و بغضی که داشت طغیان میکرد صدام میلرزید! 

و بیش از حد بلند شد! 

_ببخشید... نمیخواستم.... 

ایجی_مهم نیست الان هممون همینطوریم! 

نفس عمیق کشیدم... 

مرور حرفا...مرور چیزایی که گذشتن!...هیچی با سه سال پیش فرق نمیکرد... هیچی! 

 

!!!!!!!!! ========!!!!!!!!!!!! =======!!!!!!!!!!!! ======!!!!!!!!!!! 

*ریوما*

 

سربند فلزیم اجازه نمیداد جهت نگاهم رو تغییر بدم! 

اما دست های لطیفی روی صورتم اروم گرفت! 

شُکی که اون لحظه بهم وارد شد...نمیتونم توصیفش کنم.. اما مثل یک اقیانوس عظیم رشته کلماتم رو توی خودش غرق کرد!! 

+حالت خوبه؟؟؟؟...

اشکاش مثل ابشار از چشماش میریخت! 

"حالت خوبه.." حق میدم توی این شرایط بخواد همچین چیزی بپرسه.. من حتی اسم خودم رو فراموش کردم! 

_ر.. یو.. نا؟؟؟ 

لبخند زد.. ولی هنوزم اشکاش میریخت...سرشو تکون داد و گفت_اره.. اره!!.

تمام فلزهایی که باهاشون به صندلی قفل شدم باز شد! 

دستام دور گردنش حلقه شدن!.. 

اینبار من کسی بودم که نمیتونست جلوی اشکاشو بگیره!... 

چقدر دلم برای این اغوش تنگ شده بود! 

این... واقعا خواهرم بود! 

دروغی در کار نیست!؟ 

خواب نیست؟! 

اگه هست.. نمیخوام بیدار شم!!! 

نه نه.. نباید باشه! 

کم کم داشت یادم میرفت چه حسی داره! 

_تو.. زنده ای؟!!... واقعا.. خودتی!!.

+خیلی بزرگ شدی..

10 سال...میگذشت!!!

دختر ده ساله ای که توی سختی های بچگیم بی دریغ کنارم بود... حالا یه خانوم 20 ساله شده! 

=بهت که گفتم... ما دشمن نیستیم!! 

هیچی مهم نیست.. نه الان! 

میخوام تظاهر کنم توی این 15 ساله زندگیم این اغوش همیشه بوده! 

کاش میشد تظاهر کرد! 

خودمو از بغلش بیرون کشیدم... اشکام نمیزاشت صورتشو ببینم! 

دستمو روی گونش گذاشتم... 

_چطوری...!؟

+من.. من واقعا نمیدونم!..فکر میکردم کشتنت.. من... با چشمای خودم دیدم... ولی..!!... 

حرفاش به نفس های نامنظم تبدیل شد.

اون هم فکر میکرده من مردم..اون مرگ واقعا یک جلوه گری بود؟

_منم همین فکرو میکردم..دیدم اما..هردومون فقط چیزی رو دیدیم که اونا میخواستن ببینیم! 

لبخند زدیم...نمیدونم این لحظه رو جزو دردناک ترین لحظه های عمرم دسته بندی کنم.. یا قشنگ ترینشون؟! 

+اگه بخاطر اونا نبود... هیچوقت نمیفهمیدم.. 

بخاطر اونا؟؟؟... کسایی که قصد کشتنمون رو دارن!؟ 

_نه نه اشتباه میکنی!!...اونا....

نتونستم حرفمو تموم کنم..دست میکوئل رو شونه ریونا نشست. 

هردومون بهش نگاه کردیم. 

کم کم داشت یادم میرفت میکوئلم توی این ماجراها دست داره! 

میک+ریونا اون باید استراحت کنه خودت که شرایطش رو میدونی! 

ش.. شرایط؟؟ 

منظورش از شرایط چیه؟؟.. دروغ جدید برای قانع کردنش؟ 

ریونا+فقط.. فقط یکم دیگه!! 

میک سرشو به نماد نفی تکون داد 

اگه حرفی میزدم.. معلوم نبود بعدش قراره چی بشه... 

پس تنها کاری که کردن فشردن دستایی بود که به انگشتام قلاب شدن

+..باید استراحت کنی..! 

_من چیزیم نیست که بخوام استرحت کنم.. اونا... 

میک+دیگه باید بریم! 

+آ.. باشه باشه..باهم حرف میزنیم باشه؟ یکوچولو استراحت کن من همنیجام!! 

_نه نه...گوش کن... 

میدونستم توجهش جلب شده اما دیگه فایده ای نداشت! 

میکوئل دستشو گرفت و کشون کشون ازونجا خارج شدن! 

میخواستم از جام بلند شم تا حداقل یجوری بفهمونم فقط داره گول بازیهاشونو میخوره.. این حقیقی نیست! 

شاید خواهرمو بهم برگردونده باشن..ولی نمیتونم باور کنم واقعا نیت بدی ندارن! 

مردی که روپوش سفید و بلندی به تن داشت دستای بزرگشو روی شونم گذاشت و دوباره روی همون صندلی خوابوندم! 

ریونا دیگه رفته بود.. 

بدون توجه به فریادایی که میزدم توی وضعیت چند دقیقه پیشم قرار گرفتم... 

بعد ده سال فقط 5 دقیقه وقت ملاقات دادن... بی رحمی محضه! 

+الکی داری انرژی با ارزشت رو هدر میدی!... 

_داریس لعنتی!!!!...اگه بلایی سرش بیاد خودم میکشمت!!! 

+بکشمش... ههههه... اگه میخواستم این کارو بکنم وقتی میکردم که تو حتی از زنده بودنشم خبر نداشتی!..قبول کن اچیزن لطف بزرگی در حقت کردم! 

_چیه حالا میخوای بخاطرش چیکار کنم؟؟ 

جملم رو با حالت طعنه گفتم. 

شونه بالا انداخت..: من میگم 70% انرژی میتونه پاسخگوی محبتم باشه! 

هفتاد درصد!!!؟؟؟؟؟؟ این مقدار به اندازه کل انرژیه که طول دو روز میتونم بدست بیارم!!! 

_خودت میدونی اگه این مقدار رو ازم بگیری تا یه مدت عین فلجا میشمممم!!!! 

+جدی؟؟... حالا که فکرشو میکنم با این کار میشه یک تیرو دو نشون زد... حداقل مطمئن میشم فرار نمیکنی! 

لعنت بهت.... چطوری فرار کنم... وقتی میدونم حالا قسمتی از زندگیم اینجاست!!!!!؟؟؟؟ 

444‪44444444444444444444444444444444444444

*مومو*

 

_فقط داریم دور خودمون میچرخیم! 

سوباکی+میدونم!!!!!!... میدونم

_کاری از دستمون ساخته نیست...دیگه باید برگردیم.. بقیشو میسپاریم دست.... 

+دست کی؟؟؟... دست پلیساااا؟؟؟؟..اونا میخوان چیکار کنن؟؟ 

اگه سه سال پیش فقط میتونستن نیروی کافی بهمون بدن و به موقع برسن.... اون... اون..هیچوقت نمیرفت!..نه اون شب... و نه الان! 

 

دستمو روی شونش گذاشتم_اگه رفت.. حتما لازم بود که بره!.. فکر میکنی با وجود اون همه اتفاق اگه همه سالم میموندیم میتونستیم باهم مثل سابق بشیم؟.. مطمئنم همه چیز بهم میخورد.. ولی وقت نشد عصبانی بشیم.. چون دیگه راه برگشتی نبود 

 

نمیدونم حرفم درسته یا نه ولی اون لحظه تنها چیزی که برای اروم کردن سوباکی و حداقل قانع کردن خودم به ذهنم رسید همین جمله بود/

همونجا روی زمین نشست.. مثل بچه های دوساله سرشو روی پاهاش گذاشت.. 

دیگه نمیدونستم چی بگم...وقتی میگن ادم که خودش داغون باشه دردی از دل کسی دوا نمیکنه راست میگن... 

حرفام روش تاثیری نداشت.. چون خودشم خوب میدونست منم فرقی با خودش ندارم! 

سرمو پایین انداختم... شرمنده بودم... 

اگه کسی بخواد بخاطر اینکه الان نمیدونیم کجاست و در چه حالیه مقصر باشه بی شک اون شخص منم... 

اگه میتونستم متقاعدش کنم نره...یا حداقل اجازه نمیدادم تنهایی بره شاید اینجوری نمیشد!!! 

 

سوباکی+حالش خوبه؟ 

منظورش رو نفهمیدم... پرسیدن ناگهانی همچین سوالی... واقعا گیج کننده بود. 

همونطور که هنوز سرش روی پاهاش بودن ادامه داد+اگه بگی... حالش خوبه و چیزیش نیست.. باور میکنم!..پس..بنظرت..حالش خوبه؟ 

اخرین کلمه رو با بغض عجیبی گفت. 

_معلومه که خوبه!...مطمئنم!..

 

اینو گفتم.. ولی واقعا امیدوارم حالش خوب باشه! 

 

@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@

*ریوما*

 

دستگاهای عجیب غریبی که تمام بدنم 

رو گرفته بود دیوانه وار وجودم رو داخل خودش میکشید!!!

نمیتونستم تکون بخورم.. درد داشتم!

بدنم میسوخت...انگار چند لیتر اسید به خوردم دادن و داره قلبم رو به اتیش میکشه!!!

ذره به ذره انرژی که از بدنم خارج میشد و وارد پمپ دستگاه میشد رو حس میکردم!

1 ساعت... 1 ساعت این استخراج انرژی از بدنم طول میکشه...

هر دقیقه از ساعت 9 میگذشت.. ضعیف تر میشدم!

دیگه حتی پاهام و انگشتامو حس نمیکنم!

فقط امیدوارم یا بیهوش بشم یا زمان اونقدر زود بگذره که مطمئن بشم از درد نمیمیرم!!! 

مَکِش متوقف شد... 

داریس_چرا متوقفش کردین؟؟؟ 

+نمیدونم.. یه مشکلی توی دستگاه پیش اومده!!! 

داریس_سریع درستش کنین!!! 

صدای بلندش تو کل فضا پیچید... 

بالاخره یکبار... یکبارم که شده خودمو بخاطر زنده بودنم نفرین نکردم! 

+دیدی دروغ نگفتم؟ 

_کی.. تی..اره..تو دروغ نگفتی..ولی چرا؟؟ 

نفسم.. بالا نمیومد.. اما.. باید بدونم! 

+از ادمای دروغگو بدم میاد..واسه همینم بهترین هم کار خودم رو کشتم..! 

_این.. با عقل.. جور در میاد! 

البته اگه کس دیگه ای بود باورم نمیشد!

+حالا که یکی از اعضای خانوادت رو دیدی..دوباره ازت میپرسم!..اگه بهت بگن امشب اخرین شبیه که زنده ای و میتونی فقط و فقط با یه نفر حرف بزنی.. اون یه نفر کیه؟

نیشخند زدم..

به  ستاره اشنا و چشمک زن بالای سرم نگاه کردم و گفتم_سوباکی...!

 

تموم شد امیدوارم لذت برده باشین منتظر نظراتون هستم😍😍😍😍😍😍💗💗💗💗💗💗

 

[ جمعه 22 اسفند 1399 ] [ 0:55 ] [ Ytra ] [ بازدید : 135 ] [ نظرات (10) ]
مطالب مرتبط
نظرات این مطلب
R:E 23:07 - 1399/12/22
مچکرم ytraجان♥
باعث افتخاره♥
پاسخ : من از شما متشکرم😍😍😍💖💖
همچنین قشنگم😍😍😍😍💗💗💗♥️❣️❤️

R:E 22:23 - 1399/12/22
همچنان منتظر قسمت بعد~
ytraجان، میتونی برام یه تک پارت غمگین بنویسی...
برای تئاتر میخوام... از نوع همین شاهزاده تنیس تا تو کارت مشکل ایجاد نشه...!♥
پاسخ : چشممم حتما مینویسم میزارم😍😍😍🌹🌹🌹
بله چرا نشه شما از دوستای عزیزمی حتما این کارو برات میکنم اصن این قسمتو اوای ان سوی شب میکنم 😍😍😍😍😍😍❤️❤️❤️❤️❤️

اریانا 18:24 - 1399/12/22
عالی عالی😚👍
پاسخ : مرسی عزیز دلم🥺🥺 😍💖💖💖

ثنا 17:56 - 1399/12/22
😚🌟👏😍
پاسخ : متشکرم😍💖💗💗💗🌿

یسرا 17:53 - 1399/12/22
اخ بمیرم برای بچم دلم براش کباب شد افرین افرین ریوما افرین که سوباکی انتخاب کردی افرین👏👏👏👏😌
ببخشيد دیر شد ولی کارت مثل همیشه عالیه 🌟🌟🌟🌟😚😚😚😘
پاسخ : به افتخااااار ریومااا👏🏻👏🏻👏🏻👏🏻👏🏻👏🏻❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️
مرسی عزیزمممم، 😍😍😍😍💖❣️🌹

آلیس 15:17 - 1399/12/22
سنپای اون عکس میکوئله؟
حالا آخرش عین عشق و غرور سوباکی موهاشو میندازه پشتش میگه اسم واقعیم یکتا سنپایه😂😂😂ولی خدا رو چه دانی شاید این ریونا همون آلیس ناروتوییمونهشکلک
فوق العاده شگفت انگیر گانباره سنپای شگفت انگیز تتکای تتکای تتکااااااااییی😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭
پاسخ : نه درواقع توصیفش بیشتر نزدیک به کیتیه اخه قسکت جدید یکم میخوایم از گذشته کیتی هم بدونیم🌹❤️🌿
دوستدداری این اتفاق بیوفته؟ 😂😂😂😂😂😂😂
بله از کجا معلوم😂😂😂😂😂❤️
اریگاتو الیس چان😭😭😭😭❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️

محدث 13:39 - 1399/12/22
اشکم در اومد😭😭
چرا نذاشتن خواهرشو بیشتر ببینه؟
پاسخ : بی ادبن خودمون بریم ترورشون کنیم😭😭😭😭😭😭💔💔💔

Hasti 12:37 - 1399/12/22
عالیییییی بوددددد
مرسیییییی😍❤️🌻💫😘
یکتاااا نگه دوباره ریوما رو بکشی ها😂😂😂
پاسخ : مرررررسییییی عشقمممممم😍❣️❣️❣️❣️
نه گفتم که اخرش پایان خوشه😂❤️

ساختمون 24 11:56 - 1399/12/22
بسیار عالی
پاسخ : ممنونم😍😍😍😍😍🌹❤️❤️

R:E 10:38 - 1399/12/22
فوق العاده عالی~
بی صبرانه منتظر پارت بعد نویسنده عالی! ♥شکلک
پاسخ : متشکرمممممممممم عزیز دلم😍😍😍😍😍💗💗💗🌹🌹❤️❣️چشمممممم حتما

کد امنیتی رفرش
آخرین مطالب
زیباترین ها❤..:) (دوشنبه 06 تیر 1401)
کاسپلی ریوما🍊🧡 (دوشنبه 06 تیر 1401)
ایده نقاشی ریوما🤍 (دوشنبه 06 تیر 1401)
🎀درستع یا نع🎀 (پنجشنبه 26 خرداد 1401)
🔥اطلاعیع🔥 (دوشنبه 23 خرداد 1401)
خبر❤️‍🔥 (یکشنبه 22 خرداد 1401)
حلقه وحشت قسمت 17و18 (یکشنبه 22 خرداد 1401)
🤨آغاااا چراععععع🤨 (یکشنبه 22 خرداد 1401)