جستجوگر وب
اوای ان سوی شب پارت اول♥️♥️

*سوباکی*

(6 سالگی)

 

مامان_سوباکی!!!!... نمیخوای بیای مدرست دیر میشه ها!!

نمیخوام برم!!!

درسا خیلی سختن..

معلما بداخلاقن...

وقتی همه بچه ها جز دست انداختنم کار دیگه ای ندارن چرا برم...

تازه.. ریوما هم که 1 هفتست غایبه!..

ساساکی_پاشو دیگه مدرسه منم دیر میشه!!

_نمیخواااام برم مدرسه از مدرسه بدم میاد!!!!

پامو گرفت و درحالی که روی زمین میکشیدم غر زد و گفت_از مدرسه بدم میاد که نشد حرف!!!!.. بجنب وگرنه به کلاس ریاضیم نمیرسم!

_نمیاااااممممممم

دستامو روی سرامیک میکشیدم تا از کشیده شدنم رو زمین جلوگیری کنم!

مامان_هی هی چیکار میکنین؟؟

ساساکی_مامان سوباکی باز مسخره بازیش گل کرده میگه نمیخوام برم مدرسه!

مسخره بازی؟..درک نمیکرد!

اگه یکم دیگه پامو روی زمین میکشید اشکم در میومد...

بابام همیشه میگه درست نیست از سر خودخواهی کاری که به صلاحه رو رد کنم... ولی...ترجیح میدم بی سواد بمونم تا اینکه بازیچه دست بزرگترام بشم! 

وقتی ریوما نیست خیلی اذیتم میکنن!!!

مامان کنارم نشست و گفت_چرا نمیخوای بری؟

نمیتونم بگم.. اگه میگفتم ساساکی میگفت همش بهونه برای اینکه نره مدرسست..

پس.. ترجیحا چیزی نگفتم.. فقط سرمو رو دستام تکیه دادم.

_از مدرسه بدم میاد!

+ولی میتونی اونجا با دوستات بازی کنی!

وقتی تنها دوستم رو 1 هفته ندیدم؟

ساساکی+تازه امروز ورزش داری میتونی یکم رو بدنت کار کنی هم بدنت قشنگ میشه هم وقتی دو قدم راه میری پس نمیوفتی!

ورزش؟؟؟...این که یعنی جهنم محض!!!!

واجب شدددد نرم مدرسه!

اگه برم....دیگه برگشتنم 1درصده!!! 

با خودم گفتم میتونم خودمو به مریضی بزنم یا...اینقور بهونه گیری کنم تا بالاخره قبول کنن....

البته تاثیری نداشت چون چند دقیقه بیشتر طول نکشید که کمربندم رو توی ماشین بستم

با ماشین حدود 10 دقیقه تا مدرسه طول میکشید... 

از ماشین که پیاده شدم روبروم با کابوس همیشگیم روبرو شدم! 

مامان_موفق باشی دخترجون! 

با دوتا از انگشتاش لپم رو توی دستش فشرد.. 

وقتی سوار ماشین شدو توی یک چشم به هم زدن ازم دور شد میخواستم پا به پای ماشین بدوئم و زار بزنم که حداقل این جهنمو تحمل نکنم! 

اما هیچکدوم ازینا اتفاق نیوفتاد.. من فقط تونستم اب دهنم رو بزور قورت بدم و درحالی که بند های کوله پشتی سفید صورتیم رو توی دستم میفشردم به جلو قدم بردارم! 

هرچی به ساختمون نفرین شدم نزدیک تر میشدم قلبم بیش تر از قبل درد میگرفت... 

انگار احساساتم فشرده میشد.. 

وقتی ریوما اونجا نبود.. اون مدرسه واسم هیچی نداشت

اما کاش میتونستم با نمود کنم کسی دیگه هم نیست! 

...... 

+خب بچه ها 10 دقیقه وقت میدم یاداشتا رو بنویسین نزدیک زنگه

دستم زیر چونم بود و چشمام به پنجره بزرگ کنارم دوخته شده بود/:

دفترم خالی خالی... مثل همیشه! 

به نیمکت تک نفره کنارم نگاه کردم... 

اون. نیمکت نباید خالی باشه..💔

زنگ تفریح سکوت کلاسارو شکست. 

معلم از کلاس خارج شد..حوصله بیرون رفتن نداشتم! 

گیره پروانه صورتیمو توی دستم گرفتم و با انگشت طرح های ریزش رو نوازش میکردم! 

صدای نفسام با قاپیده شدن گیرم از دستم قطع شد!... 

سه تا از پسرا روی میز واستاده بودن و گیرمو به این سمت و اون سمت پرتاب میکردن! 

_بدش به من!!!!.... بده! 

جان_نمیدمش چوب خشک! 

این چوب خشک یه اسم جدید شده بود. 

چون تقریبا نصف مدرسه با همین اسم صدام میزدن. 

دیگه برام عادت شده... 

و دوباره سمت دوستش پرتابش کرد! 

_پسش بده وگرنه....!! 

جان_وگرنه چی؟.. گریه میکنی؟..نی نی کوچولو!! 

وقتی گل سرم دوباره به دستای بزرگ و چاقش رسید اون رو بالا گرفت تا نتونم پسش بگیرم. 

یکی از کلاس دومی ها گیرمو از دستش چنگ زد و بهم برگردوند.._شما بچه ها نمیخواین یاد بگیرین دست به وسایل بقیه نزنین؟ 

جان_چچ.. باز تو از کجا پیدات شد...هی چوب خشک.. خداروشکر کن گشنمه وگرنه دست از سرت برنمیداشتم! 

هیکل گندشو به سمت خروجی کلاس کشوند.. 

_ممنون کوین سان.. 

گیرمو دوباره به موهام زدم! 

کویین_قابلی نداشت..اگه بازم اذیتت کردن بیا بهم بگو. 

این حرف باید خوشحالم میکرد اما.. واقعا تغییری توی حالم حس نمیکردم! 

بعد از یه ربع زمان مرگم فرا رسید... زنگ ورزش!!!! 

کم کم داشتم ایمان میاوردم حتی معلم تربیت بدنی هم باهام مشکل داره.. چون هر بار برای تیم بازی وسطی انتخاب نمیشدم منو وسط مینداخت!! 

رفتیم رختکن تا لباسای ورزشیمون رو بپوشیم! 

الکی با کمد و وسایلم ور میرفتم تا بقیه فکر کنن کار دارم و دیر تر از همه  بیرون برم.. حداقل وقتی هیچکس نیست لباسامو عوض کنم... 

دقیقا کنار من لیلی درحال عوض کردن لباسش بود.. اون توسط هر دختر و یا پسری ستایش میشد. 

موهای بلند مشکی داشت و جلوش چتری بود.. 

پوستش واقعا سفید بود و چشمای سبز روشن داشت.. 

با اینکه همیشه برای همه قلدری میکنه و خیلی مغروره.. اما همه دوسش دارن! 

حداقل لقبش چوب خشک نیست!.... 

من.. معمولا به کسی حسودی نمیکنم.. ولی لیلی کسیه که میخوام برای یک روزم شده بجاش باشم..

سرمو پایین انداختم تا موهای قهوه ای تیرم صورتم رو بپوشونه! 

شونه هام هر لحظه افتاده و افتاده تر میشد.. 

یهو با صدای محکم برخورد در کمد فلزیم از جا پریدم! 

اولین چیزی که دیدم پای لیلی روی در کمدم بود. 

+چیشده ایزاگاوا؟..کشتیات غرق شدن!..

اگر بهم میگفتن زبونت رو موش خورده بی شک سرمو تکون میدادم!... 

کل مدرسه هوادار اونن..اگه اون یه مشت بزنه، وبقیه هم تقلید میکنن.

_چ..چیزی نیست! 

+چرا دروغ میگی؟..ما که دشمن نیستیم..

روی دو زانو نشست.. دامن قرمز ورزشیش روی زمین کشیده شد! 

دشمن.. نیستیم؟؟مفهوم این حرف کاملا اشناست.. چون میدونم چند لحظه دیگه قراره کل دخترا همزمان و یکصدا بهم بخندن! 

+بزار حدس بزنم!..با حقیقتت روبرو شدی؟

حقیقت... واقعا کلمه غریبیه! 

نمیتونم درکش کنم! 

_حقیقت؟ 

+اره..اصلا نمیدونم چجوری توی کلاس تحملت میکنن دختر!.. ولی خوشحال باش..ازونجایی که خیلی دلم به حالت میسوزه امروز بجای اینکه از دوستام بخوام لهت کنن فقط اینو ازت قرض میگیرم! 

و بازم گنجینه با ارزشم که مثل یه رگ به قلبم متصل شده بود از روی موهام برداشته شد! 

اونقدر محکم چنگش زد که کنده شدن یک دسته کامل از موهام رو حس کردم..

بدون اینکه حتی تیکه از چتری هاش رو کنار بزنه به موهاش زد... 

صدای تحسین دخترای همسن و حتی بزرگتر همه جارو پر کرد! 

_اون مال منه! 

+دیگه نیست!.. به من بیشتر میاد!..مطمئنم خودت نخریدیش بهت نمیاد سلیقت اینقدر خوب باشه!... کی بهت دادش؟ 

در حالی که از تلاشای من برای پس گرفتن قسمتی از وجودم جاخالی میداد پرسید... 

اگه میگفتم کی...شاید اونم اذیت کنن! 

یکی از دخترا که دست بر قضا همکلاسی خودم بود گفت_ریوما بهش داده..نه؟

لبخند از روی لبای صورتیش محو شد! 

+شما دوتا باهم دوستین؟... ببین چقدر زننده ای که اونم برات اینو گرفته!.. 

وقتی اینو گفت از رختکن خارج شد و در عرض چند ثانیه کل سالن خالی شد. 

خیلی تلاش کردم اشکی از چشمام نریزه.. 

تاحالا جمله و طعنه های زیادی ازشون شنیدم ولی هیچ جوره این رو نمیتونم فراموش کنم! 

سریع اشکامو پاک کردم و لباسامو عوض کردم.. 

فقط از خدا میخواستم امروز وسطی بازی نکنیم...و اینبارم شانس باهام یار نبود.. 

دو گروه ضربه زن انتخاب شدن.. تقریبا هرکسی که ازم تنفر داشت ضربه زن بود و هر بدبخت بیچاره ای مثل من که زیر دست قلدرا قرار میگرفت وسط اومد... 

توپا اینقدر سنگین و پرباد بودن که هر ضربه ای بهم میخورد تا یه هفته کبود میشد ردش! 

حالا که حرف بازی شد... ریوما هم همیشه ضربه زن میشد

توی ورزش کارش حرف نداشت.. 

هروقت توی گروها انتخاب میشد توپارو میگرفت و جوری میزد که مطمئن بشه بهم نمیخوره! 

به جرعت میتونم بگم هیچوقت روز دردناکی ندارم.. وقتی اون باشه! 

یا حداقل درداشم شیرین بود!

اینقدر محو افکارم شدم که نفهمیدم فقط من موندم و همه ضربه هاشونو خوردن و فقط من مونده بودم! 

خب.. غزل خداحافظیمو باید میخوندم! 

توپ دست جان افتاد. 

ازونجایی که امروز صبحم خیلی حرصیش کردم قراره با یکی از اعضای بدنم خداحافظی کنم! 

توپ پرتاب شد... روی زمین نشستم و منتظر یه درد شدی شدم.. اما هیچ اتفاقی نیوفتاد!! 

چشمامو باز کردم و روبرومو نگا کردم! 

_ری.. ریوما؟!! 

توپی که قرار بود تا یک هفته از درد بپیچونم حالا توی دستاش بود!!!! 

رو به معلم گفت_ببخشید دیر رسیدم/.. میشه منم بازی کنم؟! 

معلم+مشکلی نیست ادامه میدیم! 

_ریوماااااا!!! 

خودمو تو بغلش انداختم! 

بی توجه به چیزایی که پشت سرم گفته میشد

با لبخند گفت_ببخشید اینقدر دیر اومدم! 

جان با داد گفت_هی بلوبری!..خوب کلاسارو جیم زدی..دلم واسه له شدنت تنگ شده بود! 

اگه میگفتن خنده دار ترین جوک سال رو تعریف کنین همینو. میگفتم..تاجایی که یادمه هیچکس تو ورزش حتی نمیتونست روی ریوما خراش بندازه...

کاملا برعکس من!

ریوما با خنده کش و قوسی به بدنش داد و گفت_منم دام واسه ضایع شدنت تنگ شده بود.. خب.. بیاین شروع کنیم! 

حالا که میدونم پیشمه...بی شک خودم رو برنده میدونستم

اون هوامو داشت.. و نمیزاشت ضربه بخورم! 

...... 

_ارهههههههه حالشونووووو گرفتیم!!!!! 

نشستیم توی مکان امن همیشگی! 

همه جا سکوت محض بود..کاملا ظهر شده بود. 

_چرا این هفته غایب شدی؟؟ 

+معذرت میخوام..مریض شدم واسه همین... 

_مریض شدی!!!... الان بهتری؟؟؟ 

+اره کامل خوب شدم 

و همون لحظه عطسه کردم! 

ریوما+تو هم مریض شدی؟! 

_معلومه که نه!.. چوب خشکا مریض نمیشن! 

اخماش توی هم رفت و در عین حال با لحن ارومی گفت_سوباکی تو چوب خشک نیستی!!...تو یک دختری مثل همه دخترای دیگه! 

اولین کسی که منو. به عنوان یک دختر می دید... 

اون روز ظهر اولین دروغ رو به خودم گفتم..اینکه اون پسر رو مثل یک "برادر دوقلو"دوست دارم!

توی راه خونه بودیم...

_خیلی خوشحالم که اومدی!

+خیلی اذیتت کردن؟؟

_نه برای اون نمیگم..کلا خوشحالم ازینکه میبینمت دیگه داشتم دیوونه میشدم!

+اوه راستی...

دستشو توی جیب شلوار فرم کرد و گیرمو دراورد!

_واااااییی گیرممم کی تونستی بگیریش!!

سریع برگردوندمش جایی که تعلق داشت!

+گرفتم دیگه...

_خوش به حالت..

+از چه لحاظ؟!

_توی ورزش با استعدادی!.. حداقل یه استعداد داری!

+خب.. تو هم داری!

_جدی؟.. چی مثلا؟

+خب.. موسیقی!!!

من.. همیشه توی خونه براش ویالون میزدم.. ویالون رو بدون اموزش کسی یاد گرفتم!

و تنها کسی که حاضر بود ساعت ها به نواختنم گوش بده کسی بجز اون نبود

_راست میگی.. به هر حال تا وقتی باهم باشیم من توی بدترین مشکلام میدونم تورو دارم!

+سوباکی... میخوام راجب یه چیزی باهات صحبت کنم!...

_باشه بگو!

راه رفتن متوقف شد...

+ممکنه.. دیگه نتونیم همو ببینیم!

_منظورت چیه ؟؟؟ برای چی!!! ؟؟؟

نمیدونستم چه خبره.. ولی وقتی اینو گفت میخواستم جیغ بکشم!

+من.. باید برم ژاپن!.. برای ادامه دادن درسم و همینطور.. تنیس

ژاپن؟؟.. کجاست؟؟

_خیلی دوره؟؟؟

+اره.. خیلی دوره!

_ولی.. هرچقدرم دور باشه میایم بهت سر میزنیم دیگه!

اصلا متوجه نبودم!...کاش هیچوقت نمیفهمیدم!

+نمیشه سوباکی..ژاپن یک کشور دیگست.. یه جای دیگست..

_چ.. چرا؟؟؟..

چشمام داغ شده بودن...فقط حرفش بند بند وجودم رو توی غم غرق می‌کرد

+گفتم که برای تحصیل و.. ادامه دادن تنیس!

ازون لحظه.. فهمیدم که چقدر از ورزش متنفرم شدم.. از تنیس... و از هرچیزی که بهش ارتباط داشت!

اولش.. فقط مثل یک شوخی تلخ و غیر قابل بنظر میرسید!..

ولی اون واقعا رفت!...سال پشت سال میگذشت..

من خودم رو باهاش به یه جای دور فرستادم...

جایی به اسم ژاپن!

جایی که خیلی دور بود/

......

قدم هاشو دنبال کردم.. تا شاید بهش برسم.. و یک روز توی ساحل خیلی اتفاقی بهش برخورد کردم!..7 سال گذشته بود.

اما هیچی عوض نشد..هنوزم مثل همون دختر چوب خشک مدرسه که سوژه درستی واسه قلدرا بود کمک لازم داشتم..

یکبار از دستش دادم.. اما اون جای دور رفته بود.. نفس میکشید.. و شاید خوشحال بود! 

بار دوم...نه هواپیمایی منو به ان سوی شب میرسوند.. و نه هیچ قطاری! 

سه سال بعدش...مثل یک معجزه سر راهم سبز شد..معجزه ای که یادم انداخت زندم.. و به یاد اوردم ضربانی توی قلبم جریان داره! 

ویالونم رو برداشتم!...

راس ساعت 4 صبح شروع به نواختن کردم! 

ویالون با حرکات دستم اواز میخوند... 

11 سال از اولین باری که دیدمت میگذره! 

من برای سومین بار از دستت دادم...و هنوزم نمیتونم کاری کنم.. 

چون بجز دختر ضعیف مدرسه چیزی نیستم! 

و برای دومین بار توی زندگیم... به خودم دروغ گفتم.. 

اینکه بدون تو هم میشه به زندگی ادامه داد... 

واقعا میشد؟؟ 

.... 

 

 

 

 

 

 

[ شنبه 23 اسفند 1399 ] [ 1:59 ] [ Ytra ] [ بازدید : 176 ] [ نظرات (12) ]
مطالب مرتبط
نظرات این مطلب
Hasti 0:30 - 1399/12/25
ایول یکتاااااا قلمت حرف نداره عشقولی😍😍😍🌻❤️
مشتاق بعدیااا❤️
خسته نباشی😘🌻
پاسخ : مرررسی نفسم چشمممم😍💞💖
شماهم همینطور💗💗😘

R:E 20:05 - 1399/12/24
خدا رحمت کنه♥
مشکلی نیس♥
پاسخ : ممنون از همدردیت قشنگم🥺🥺🥺💝💝💝💝💝💝💝
امشب قسکت جدید رو میزارم😋❤️✨🖤

R:E 14:55 - 1399/12/24
قسمت بعدی نمیاد؟!
دلتنگ قلمت♥شکلک
پاسخ : ببخشید ترو خدا بخاطر خبر فوت یکی از اقوام نتونستم تمومش کنم اصن نشد فعالیت کنم شرمندتونم وگرنه هیچ جوره بدقولی نمیکردم💔✨✨✨✨
امشب هرطور شده میزارم⭐

FATEAME 0:40 - 1399/12/24
بیچاره سوباکی که بخاطر قیافش مسخره میشه😭😭
پاسخ : 😭😭😭😭😭😭💔

عشق ریوما 0:38 - 1399/12/24
عااااااااااااالیییی
پاسخ : مرررررسیییییی عزیززم😍😍😍😍😍😍

میلاد 23:16 - 1399/12/23
حرف نداری تو....
بی‌صبرانه منتظر قسمت بعدی هستیم
پاسخ : خیلی متشکرم ممنون😍🎁✨✨✨✨

Mahsa 23:15 - 1399/12/23
بی‌نظیر مثل همیشه💞💕🙌🏻🙌🏻🤩🤩🤩
پاسخ : مرررررسی عشقولم 😍😍😍😍🎁💓💞💞💞

محدث 23:15 - 1399/12/23
مرسی خیلی خوب بود😍😍😍
پاسخ : مررررسی قشنگمم😍😍😍😍😍💞💞💞💞

اریانا 15:24 - 1399/12/23
زیبا بود لذت بردم مرسی😊😘
پاسخ : متشکرم باعث افتخاره 😍❤️

یسرا 15:12 - 1399/12/23
الو یکتا ریوما که نمرد کشتیش اخه چرا شما نویسنده ها ایقدر شخصیت های داستانتونو زجر میدین
بگو ریوما نمرده بگو بگووووووووووو وووووووووووووووووووووووووووووووووووووو 😢😢😢😢😢😢😢😦
پاسخ : نمردهههههه نگران نباش نمردهههههههه، ❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️


کد امنیتی رفرش
آخرین مطالب
زیباترین ها❤..:) (دوشنبه 06 تیر 1401)
کاسپلی ریوما🍊🧡 (دوشنبه 06 تیر 1401)
ایده نقاشی ریوما🤍 (دوشنبه 06 تیر 1401)
🎀درستع یا نع🎀 (پنجشنبه 26 خرداد 1401)
🔥اطلاعیع🔥 (دوشنبه 23 خرداد 1401)
خبر❤️‍🔥 (یکشنبه 22 خرداد 1401)
حلقه وحشت قسمت 17و18 (یکشنبه 22 خرداد 1401)
🤨آغاااا چراععععع🤨 (یکشنبه 22 خرداد 1401)