جستجوگر وب
ان سوی شب فصل 2 قسمت اخر

*ریوما*

 

روز شنبه اخرین جلسه رو تشکیل دادیم تا مطمئن بشیم همه چی ریز به ریز قراره جوری که میخوایم پیش بره

نقشه رو مرور کردیم..

خدای من..هنوز چیزی از برگشتن به خود قبلیم نگذشته و تاریخ قراره دوباره تکرار بشه!

اونا میدونستن با پلیسا همکاری میکنیم..پس باید آماده هر نوع ریسکی باشیم

مطمئنا دست به سینه نمیشینن تا ما هرکار میخوایم بکنیم

بعد از رفتن پلیسا بقیه هم رفتن

احتمالا اوناهم بهونه برای اینکه چرا یهو غیبشون زده کم داشتن

با کمک ریونا تمام ظرفا و خورده پاش هارو جمع و جور کردیم

هروقت نگاش میکنم یه لبخند روی لب هاش هست! 

_هوومممم.. ینی کی میتونه دلیل اون لبخند باشه؟ 

+بامنی؟ 

_نه دیگه..با این اقای گربه بودم

+هرهر..

_اوه اوه..من الان باید غیرتی شم ولی چون طرف مقابل ساساکیه مشکلی نیست

بالشت کوچیک روی مبل رو محکم سمتم پرت کرد و با خنده های خجالتی گفت_خیلی بدی!!!! 

_دیگه به من که نگو! 

+اره خب باید برم تو کوچه محو شم..با 19،20 سال سنم هنوز خبری نیست بعد داداش 15 سالم دوست دختر داره

خب..راستش..هیچوقت خودمون رو اینطور خطاب نکردیم 

به وضوح عشق و وابستگی رو حس میکردم.. ولی خودم رو یک دوست پسر نمیدونستم! 

+عه چیشد... لپات چرا گل انداخت😂

همون بالشت رو سمتش انداختم.. 

_واستا ازین گیرو داد خلاص شیم.. دارم برات! 

 

¿¿¿¿¿¿¿¿¿¿¿¿¿¿¿¿¿¿¿¿¿¿¿¿¿¿¿¿¿¿¿¿¿¿¿¿¿¿¿¿¿¿¿¿

*سوباکی*

 

وقتی پلیسا رفتن تازه میخواستم بگم حالا که دیگه خبری از شلوغی نیست با ریوما یکم تو حال خودمون باشیم

ولی خب به گفته ساساکی دیرتر از این برگردیم از هردومون شاکی میشن و قانع کردنشون کار حضرت فیله

جای نزدیکی هم نیست که بشه 1 یا 2 ساعته رسید

البته یکی از دلایلی که دلم نمیخواست ازونجا برمم همین بود 

نه خبری از سروصدای مشتری ها از کله صبحه و نه ازار بوق ماشینا و شلوغی مردم..هیچی بجز یه سکوت ارامش بخش وجود نداره! 

وقتی رسیدیم خونه طبق معمول با کلی سوال وقت تلف کردیم

بعد از کلی حرف و حدیث و دروغ بالاخره راضی شدن دست از سرمون بردارن.. 

رفتم تو اتاقم. 

نسبت به همیشه خیلی شلوغ و نامنظم بود

وقتی میخواستم در کمدم رو ببندم اولین چیزی که باهاش مواجه شدم جعبه وسایل ریوما بود

این هنوز دست من بود!!!! 

درش اوردم تا چیزایی که ممکنه لازمش بشه رو فردا قبل از کار بهش برگردونم! 

"ان سوی شب جلد اول" 

عاشقانه و در عین حال غمگین... 

سه سال پیش وقتی ریوما گفت نوشته های این کتاب انگار زندگی خودش رو توصیف میکنه.. 

جوری خوندمش انگار دفترچه خاطرات پسریه که از بچگیم عاشقش بودم

عمیقا بهش نگاه کنم واقعا همینطور بود...

دو شخصیتی که هم رو دوست داشتن حتی توی اخرین جملات کتاب هم نتونستن داشتن هم احساس کنن.. 

سر فصل داستان گذرای ماهم به همین شکل میگذشت! 

با این تفاوت که برای ما جلد دومی هم در کار بود

فردا.. همه چیز رو مشخص میکنه

یا یه شروع جدید خواهیم داشت و.. یا اینکه تا همیشه این کتاب بسته میشه و فقط خاک میخوره... 

 

777‪7777777777777777777777777777777777777

*ریوما*

 

+اینم الان جزوی از نقشست!؟ 

راننده جلو گفت_با هم حرف نزنین!! 

با خونسردی و لبخند ارومی سرمو به نشونه تایید تکون دادم. 

فقط باید اروم پیش رفت..

همه چی درست میشه! 

هیچی توی این نقشه سخت تر از این نبود که باید ساعت 6 صبح بیدار میشدم میرفتم سمت همون غار تا میومدن دنبالم. 

برای محکم کاریشون خواستن ریونا هم بیاد. 

خوبیش اینه اومدنش هم لازم بود

اینقدر خوابم میومد که به راحتی توی این شرایط میتونم سرمو بزارم و تا فردا بیدار نشم

چیزی نگذشت که نزدیک همون روستا شدیم

ایندفعه نه خبری از داروی بیهوشی بود و نه ماسکی که اجازه نده اطرافم رو بررسی کنم

جدی جدی قراره اخرین یکشنبه عمرم بشه! 

دور اطرافم تا جایی که به خاطر میارم با گذشته های خیلی دورم همخونی داشت

کارخونه های بزرگ و روستای که شبیه بیابون خشک و بدون اب علف بود.. حداقل نصف اینجارو کوه تشکیل میده

با وارد شدن به کارخونه ای که تقریبا مخروبه بنظر میرسید نور خورشید ناپدید شد.. 

 

_ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _

*داریس*

 

همه چی طبق برنامه پیش میرفت.. 

سر ساعت برنامه ریزی شده ماشین رسید

بخاطر کارکنای قبلی کف کارخونه پر از کاه بود

ماشین نگه داشت..نمیدونم اون راننده لعنتی داشت چه غلطی میکرد..اما ماشین یه ترمز خیلی محکم گرفت و تقریبا صدای گوش خراشش همه جارو پر کرد! 

_یادم باشه این عوضی رو اخراج کنم! 

کیتی+اروم بگیر اقای.. البته اگه میتونی! 

متنفرم از اینکه به حرف یه دختر جغله گوش کنم..ولی مجبورم صبور باشم

حداقل تا زمانی که مطمئن بشم سر کله جیسون پیدا نمیشه. 

باید قبل از اومدنش شر اون بچه رو کم کنم!. 

اینطوری وجود پلیسای احتمالیمون هم تاثییری توی موفقیتم نمیزاره! 

بالاخره هردوشون از ماشین پیاده شدن/

_فکر میکردم به توافق رسیدیم.. 

ریوما+توافق با ادمایی مثل تو مثل اهد بستن با شیطان برای رفتن به جهنمه! 

_تشبیه جالبی بود.. ولی تو همین الانشم تو جهنم گیر افتادی! 

+خوبیش اینه اگه قرار به سوختن باشه فقط من نیستم که میسوزه! 

_خخخ.. یادت باشه که خودت خواستی اینطوری پیش بره! 

اصلحم رو بیرون کشیدم و اشاره کردم که روی همون صندلی بشینه... 

با لبخند و خونسردی تمام دستاشو بالا گرفت و روی صندلی نشست. 

این ارامش عجیب بود.. 

یعنی.. پلیسا اینجان!؟ 

اگر باشن هم من فقط 30 دقیقه لازم دارم تا 100‪ درصد اون انرژی لعنتیشو از بدنش بیرون بکشم! 

و از اونجا به بعدش به راحتی شلیک یه گلوله از تفنگه! 

_خب...چرا عین احمقا منو نگا میکنی برو شروع کن دیگه!!! 

کیتی_با اون دختره چیکار کردی؟ 

_نگم بهتره.. میترسم خواب بد ببینی 

کیتی_شانس بیاری همین الان قیمه قیمت نکنم

_واو.. چه ترسناک!.. نگرانش نباش جنازشم پیدا نمیشه

به محض روشن شدن دستگاه خیالم راحت شد تا اینجاش داره درست پیش میره! 

رفتم سکت در.. یقه یکی از مامورا رو گرفتم و گفتم_حواست به اطراف باشه یک نفرم این اطراف پرسه نمیزنه...هرکی اینجا بود خلاصش کنین

+چ.. چشم قربان/

ریوما+اصلا باورم نمیشه این همه مدت مثل عروسکای خیمه شب بازی فقط توی نمایشتون شریک بودم.. چجوری تونستی؟ 

_یه شعبده باز هیچ وقت ترفنداشو لو نمیده! 

ریوما_میشه یه چیزی رو اعتراف کنم؟ 

_همم؟...اونقدر بی رحم نیستم که اخر زندگی کسی به حرفاش گوش ندم! 

+خیلی روک بگم..توقع بیشتر از این ازت داشتم!..

_کسی که زیر دستگاه مرگشه نباید همچین چیزی رو بگه! 

+اوه جدی؟ 

_الان توی موقعیتی نیستی که بتونی زبون درازی کنی پسر جون..نباید برای اینکه زندت بزارم التماس کنی؟ 

+راستش.. وقتی جک تهدیدم میکرد بیشتر میترسیدم 

با یک بازدم عمیق تمام دود سیگارم رو بیرون دادم

_فرق من و جک اینه که اون تهدید میکرد و قصد داشت..من قصدشو دارم و عمل میکنم!.. باید تا الان بهت ثابت شده باشه! 

+چشش.. تو اگه میخواستی منو بکشی میتونستی همون سال اول اینکارو بکنی! 

_هر سالی که میگذشت اون انرژی بیشتر میشد و تو قوی تر میشدی.. اگر سه سال بیش همین 75 درصد انرژی رو ازت میگرفتم شاید فقط میتونست این کارخونه رو راه بندازه.. ولی الان همون معادل نگه داشتن برق یک روستا به مدت یک ساعته.. نمیتونی حتی تصورشو بکنی با این مقدار چه کارا نمیشه کرد! 

+درسته..اما تو نمیتونی باهاش کاری کنی! 

_فقط 25 دقیقه دیگه لازمه تا ببینیم حرف کی این وسط به اثبات میرسه.. 

+درسته.. ببینیم کی این وسط زنده میمونه و کی مرده! 

با یک لبخند اروم کنار اومدم و رفتم سمت دستگاه...بنظر اونجا خیلی مشغول بودن! 

وقتی حالت های چهره دکتر رو دیدم مطمئن شدم یه مشکلی پیش اومده

یکی دیگه از مامورا اومد سمتم و گفت_با بچه ها همه جارو چک کردیم پرنده پر نمیزنه! 

_خوبه ادامه بدین.. 

بعد از یه مکث کوتاه رو به دانمشند گفتم

_مشکلی پیش اومده دکتر؟ 

+راستش...نمیدونم چجوری بگم! 

_وقتمو نگیر بنال ببینم چی شده

+دستگاه 5 درصد انرژی گرفته ولی بیشتر از اون چیزی گیرمون نمیاد.. انگار فقط همینقدر منبع داریم

_یعنی چی بیشتر از این نمیکشه!!!.. ممکن نیست/!! 

با عصبانیت برگشتم سمت ریوما و در حالی که جلوی خودمو میگرفتم تا ماشه رو نکشم گفتم_تا گلوله تو مغزت شلیک نشده خودت بگو چه غلطی کردی! 

فقط با یک لبخند مشکوک جوابم رو داد و قبل از اینکه جمله های بعدی از دهنم خارج بشه صدای کشیدن ماشه دقیقا از پشت سرم اومد_چرا از زبون خودم نشنوی! 

اروم برگستم و پشتمو نگاه کردم.. ریوما؟؟ 

ولی... چطوری!؟ 

اگه اون بچه الان جلوی من ایستاده پس.. کسی که روی تخت دراز کشیده کیه!!؟ 

وقت فکر کردن به اینارو نداشتم/

_مامورا منتظر چی هستین اخه؟؟ اسلحه هاتونو بکشین!! 

همشون به هم نگاه کردن.. و ماسک هاشونو از روی سرتشون دراوردن! 

اونا هیچکدوم مامورای من نبودن... 

دوستای اون فسقلی  عوضی بودن! 

کسی که روی تخته.... همون دختره مو قهوه ای بود

چطوری نفهمیدم! 

برای همین دستگاه بیشتر از 5 درصد انرژی پیدا نکرد 

_افرین.. انگار تو هم توی شعبده بازی پیشرفت دا‌شتی! 

صدای تیکاف ماشین هایی که از جلوی کارخونه اومد باعث شد فکر کنم سروکله جیسون به موقع پیدا شد

_مطمئنی همه مارای لازمو کردی؟ 

+اگه به هنکار اب زیر کاه تر از خودت امیدواری باید بگم اون یکی رو خیلی وقته از سر راه برداشتیم! 

 

888‪888888888888888888888888888888888

*ریوما*

 

دیگه بیشتر از این کاری ازش ساخته نبود

دیدن اسلحه توی دستای من برای تهدید یه قاتل خودش به تنهایی خنده دار ترین جک هفتس.. ولی بازم هرچی نباشه چیزی که توی دستمه یه سلاح مرگباره! 

با خشم کامل به کیتی که داشت دستای سوباکی رو باز میکرد نگاهی کرد! 

داریس_تو...باهاشون همدست بودی!!

کیتی_من نه همدست کسیم.. نه زیر دست کسی.. شاید برای همینم دارم اینکارو میکنم

با پلیسایی که دور تا دورمون رو محاصره کردن حس خوبی بهم دست داد

همه بچه ها بعد از اینکه لباسای تقلبیشون رو در اوردن رفتن سمت دانشمندایی که قراره ازین به بعد ازمایش هاشونو توی زندان انجام بدن

جان اومد کنار من و دستشو روی ‌شونم گذاشت_کارتون عالی بود..ازینجا به بعدش با ما!

پشتمو کردم.

سوباکی با هیجان اومد کنارم_خیلیی باحال بود.. دیدی چه طبیعی بهش تیکه انداختم

_اره اصن کف کردم

کیتی_خب.. منم ازینجا برم پی خودم

_تشریف می‌آوردین.. لطف زیادی در حقمون کردی... اگه همین الان ازم بخوای نصف انرژیمو بدم اینکارو میکنم

کیتی_باشه مال خودت!..دیگه لازمش ندارم

_تحت تاثییر قرار گرفتم.. فکر میکردم یه ظاهر جدید باعث میشه زندگیت بهت برگرده!

کیتی_هنوزم بهش معتقدم.. ولی قراره هروقت این امکان وجود داشت که بدون استفاده از انرژی ادمای احمقی مثل تو بدن سلول سازی کنه زندگی کنم

سوباکی _واستا.. نکنه منظورت اینه..

+اره... منظورم همونه!

_پس قراره.. دوباره یخ بزنی!

+اره.. میدونی.. با مرگ هیچ فرقی نداره..خودت بهتر میدونی

_اره میدونم...

رفتیم سمت خروجی کارخونه.

سوباکی کنار گوشم گفت_اینو بخاطر کسایی که کشته اعدام نمیکنن؟

_کسی چیزی نمیدونه ماهم چیزی نمیگیم!

کیتی+خب..اگه یه روز خواستین بمیرین کافیه از یخ درم بیارین!

سوباکی_ممنون ولی فک نکنم.. کسی دیگه قرار باشه بمیره!

اینو با حرص و به سمت من گفت

_راستی.. یادته گفتی ما خیلی به هم شباهت داریم؟.. مطمئنم داریم.

+اره داریم.. ولی فرقمون اینه من روز مرگم 19 سالم میشه!

اینو گفت و سوار ماشین شد.

نگاهم به سمت داریس که کشون کشون سمت ماشین پلیس میبردنش افتاد..

داریس_این ماجرا تموم نمیشه!! 

سوباکی _اینو که جدی نگفت؟ 

_نگران نباش نمیتونه از زندان فرار کنه.. اونقدر کله گنده نیست بتونه از بهترین زندان شهر فرارکنه.. 

+این یعنی.. دیگه تموم ‌شد؟؟.. اون مخفی کاریا... نگرانی برای دور شدن از هم...! ؟

نفس عمیقی کشیدم.. دستشو گرفتم و گفتم _اره.. دیگه تموم شد! 

(((((((((())))))))))) (((((((((()))))))) (((((((())))))))) (((((((())))))))) ((((

*سوباکی*

یک هفته گذشت

همه چی طوری به حالت طبیعی برگشت انگار هیچوقت اتفاقی نیوفتاده! 

ریوما و مومو دوباره برگشتن توی تیم و اون دو عضو دیگه خودشون انصراف دادن. 

بعد از تموم شدن این ماجرا برگشتیم کافه و به همه کسایی که واقعیت شیرین برگشت ریوما رو نمیدونستن حقیقتو نشون دادیم

مامانم اینقدر خوشحال شد که یه دوباری رفت زیر سرم😅

اینبار علاوه بر خانواده 5 نفره تشکیل شده از ما و ریوما یکی دیگه هم بهمون اضافه شد

عشق پنهان توی نگاه داداشم و ریونا احتمالا تا یک سال همینطور پیش میرفت.. 

البته که منو ریوما با این قضیه مشکلی نداشتیم.. 

این داستان چرخید و چرخید.. تاریخ دوباره تکرار شد و رسید به جایی که اولین بار خودم سر فصل این کتاب رو باز کردم

روی تاب درختیمون نزدیک خونه ریوما نشستیم! 

این صحنه اشنا ترین خاطره هامون رو بیان میکرد. 

مخصوصا وقتی خورشید اروم اروم اسمون رو ترک میکرد

ریوما+چیشده؟.. تو فکری! 

_نه.. یه سوال بپرسم!؟ 

+اره بپرس! 

_گفتی که جلد دوم کتاب ان سوی شب رو خودت نوشتی.. اخرش چطوری تموم میشه! 

سرشو بالا گرفت.._خب..شخصیت اصلی به اون جایی که میخواست رسید

_به ان سوی شب؟ 

+اره! 

_چطوری؟ 

+یکی رو میشناسم که میگفت..یک جا برای ارامش.. لزوما نباید یک مکان باشه.. گاهی یک نفر به تنهایی میتونه کل دنیات بشه! 

من برای رفتن به ان سوی شب لازم نیست حتما مرده باشم..یا اینکه به جای دیگه ای برم..اینجا وقتی با همیم..خودش واسه من یه دنیای دیگست! 

 

جمله های غریبانه ای که داشت مثل یک سراب تو خودش غرقم میکرد.. 

_بهم قول میدی؟ 

+چه قولی؟ 

_اینکه باهم توی همین دنیا بمونیم..تا اخرش! 

+قول میدم! 

کتابی که برگه ها و کاغذ هاش از جنس غم ساخته شده بود.. 

و داستانی که اولین پایانش روحم رو بلعید... 

اما اون پایان مارو وادار به نوشتن فصل جدیدی از داستان غمگینمون کرد.. 

هیچ قانونی وجود نداره که بگه... داستانای غمگین نمیتونن پایان شادی داشته باشن... 

 

 

تمووووم شدددد♥️♥️♥️♥️♥️

15 نظر نشه خودمو میکشم 😂😂

این اخرین قسمت بود امیدوارم تا اینجا تونسته باشم سرگرمتون کنم😍♥️

راستش اولش قرار بود کیتی بمیره ولی خب خیلیاتون گفتین نمیره منم یبار خرف گوش کن شدم نکشتم😂😂😂😂❤️

منتظر نظراتون هستم😍😍😍✨🌈

 

 

 

 

 

 

 

[ چهارشنبه 04 فروردین 1400 ] [ 0:40 ] [ Ytra ] [ بازدید : 266 ] [ نظرات (11) ]
مطالب مرتبط
نظرات این مطلب
N 10:59 - 1400/09/14
سلام بهترین رمان نویس دنیا🌹🌹🌹 فکر کنم خیلیییییییییییییییییییییییی دیر وب رو پیدا کردم و رمان رو دیدم و خوندم و نظر دادم ولی به هر حال عالی بود و الان هم خیلی ناراحتم که تمام شد😭😢 خیلی عالی عالی محشر بود و ممنون که ریونا رو هم زنده کردی🤩
پاسخ : سلام خوشگلممممم خیلی خوشحالم به جمع ما اضافه شدی امیدوارم از تمامی مطالب لذت ببری💖💖💖💖💖💖❤️❤️❤️❤️❤️
نظرت خیلیی بهم انرژی داد خوشحالم دوست داشتی😍😍😍😍😍💓❣️💖💞💕💕💕💕💕

Ryoma 13:46 - 1400/01/05
میگم کارلا چیشد ಠ_ಠ؟
پاسخ : اونم جزو دارو دسته جیسون محسوب میشد که دستگیر شدن

آلیس 19:49 - 1400/01/04
ععععاااللللییی بوووودددد یکتا سنپای نمیخوام چاپلوسی کنم ولی شاید تو از افراد کمی باشی که با این سنت بتونی رمان بنویسیییی😆
په سوباکی چرا هنو زندس:/🤔قرارمون این نبود سنپای همین الان قسمت بعدی رو بنویس سوباکی بمیره😂😂😂
پاسخ : 😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️
راست میگی قرار بود الیس چان بیاد تو رمان و اصن قصه فرق کنه ببخشید😂😂😂😂💕✨✨✨🌈🌈
چشم🤣🤣🤣🤣

Ryoma 13:36 - 1400/01/04
خوب پروانه جان نمیزان خیلی وقته ಠ_ಠ
پاسخ : باهاشون حرف میزنم ببینم چی میشه

Ryoma 13:12 - 1400/01/04
یکتا حالا برو سراغ رمان پیک نیک جهنمی (◍•ᴗ•◍) ❤
پاسخ : اخه باید پروانه حان خودشون ادامه بدن مگه اینکه ویرایش کنم قسمتارو

Hasti 11:24 - 1400/01/04
واییی خیلی عالییییییییی بوددددد🌟
لذت بردیم بی نهایت ⭐
حیف که تموم شد ولی واقعا خوب نوشتی عزیزم✨
خسته نباشی✨
مشتاق رمان های بعدی😍💝
پاسخ : مرررسی خوشگلم❤️❤️❤️😍
شماهم همینطور💋😙💕😍
چشم حتما ❤️❤️

RE 9:56 - 1400/01/04
فوق العاده...
منتظر رمان های تک پارتت هستم!~♥️شکلک
پاسخ : مررررسی ممنون😍😍😍😍
چشم. حتما❤️❤️❤️❤️

اریانا 2:13 - 1400/01/04
ممنون رمانه جدید چه ژانری هست اصلا رمانه جدیدی در کار هست😅
پاسخ : بله عزیزم معرفی میکنم حالا ایشالا❤️❤️

ثنا 2:08 - 1400/01/04
به سلامتی این رمانه جذاب هم تموم شد ممنون از تلاشت خسته نباشی 👏👏😄
پاسخ : مرسی قشنگم شماهم خسته نباشی😍😍😍😍💕❤️

یسرا 2:05 - 1400/01/04
عالیه اخی تموم شد ولی من منتظر رمان جدید هستما گفته باشم خسته نباشی😘🌟
پاسخ : چشم چشم 😂❤️❤️❤️
شماهم خسته نباشی💕💕💕💞💞


کد امنیتی رفرش
آخرین مطالب
زیباترین ها❤..:) (دوشنبه 06 تیر 1401)
کاسپلی ریوما🍊🧡 (دوشنبه 06 تیر 1401)
ایده نقاشی ریوما🤍 (دوشنبه 06 تیر 1401)
🎀درستع یا نع🎀 (پنجشنبه 26 خرداد 1401)
🔥اطلاعیع🔥 (دوشنبه 23 خرداد 1401)
خبر❤️‍🔥 (یکشنبه 22 خرداد 1401)
حلقه وحشت قسمت 17و18 (یکشنبه 22 خرداد 1401)
🤨آغاااا چراععععع🤨 (یکشنبه 22 خرداد 1401)