جستجوگر وب
داستان کوتاه 1 پارتی🙂🖤

رمان های شاهزاده تنیس

تمرین های باشگاهی به پایان رسیده بود. تمام اعضا شروع به تمیزکاری و مرتب سازی کردن.

همه اعضای اصلی وارد رختکن شدند.

مومو_هی ریوما دیشب داشتم یه مجله میخوندم..توش درمورد یه سری ارواح نوشته بود!!!

ریوما_مومو سنپای تو که به ارواح اعتقاد نداری که داری؟

مومو_پسر اونا واقعین.. چندین بار حضورشون ثابت شده!.. ساعت 3 صبح رفتم دستشویی و وقتی برگشتم پنجره اتاقم باز بود و پرده ها تکون میخورد درحالی که هیچ بادی نمیومد!

ایچیزن در حالی که محتویات داخل کیفش رو جابجا میکرد گفت_مگه کولر اتاق پدر و مادرت بالای اتاق تو نیست.. خب حتما کولرشون رو روشن کردن و باعث شده اینجوری بشه!

مومو_این اتفاقی نیست!!؟.. حالا اینو چی میگی!..روزی که خونمون رو عوض کردیم داشتم وسایل رو توی انبار جابجا میکردم اما یهو یه صدایی اومد.. وقتی رفتم دیدم تلویزیون قدیمی خونه پدربزرگم روشنه و همنیجوری کانال عوض میشد!!..

ایجی از گردن ریوما اویزون شد و گفت_راجب چی حرف میزنین بچه جون!

ریوما نفس عمیقی کشید تا از خفگی مطلق جلوگیری کنه_اگه بحث سر تلویزیونه... و اگه اونقدر که من فکر میکنم قدیمی باشه تمام تلویزیون های قدیمی با ضربه روشن میشدن.. احتمالا یه چیزی افتاده روش که روشن شده و بخاطر اینکه آنتن نداشته دائم کانال عوض میکرده!

مومو_حالا شاید اینا دلیل منطقی داشته باشن.. ولی میگن یه روح 200‪ ساله به اسم لیلی هنوز داره روح مردم رو قربانی خودش میکنه...  اینو دیگه نمیتونی انکار کنی

_لیلی؟؟...چجوری اینارو باور میکنی؟(lily) 

مومو_حالا تو باور نکن.. اصلا یه لحظه صبر کن!!!...

و رو به اعضای دیگه باشگاه گفت_یه سوال... ایچیزن میگه روح لیلی وجود نداره!.. نظر شما چیه؟!

به محض اینکه این سوال مطرح شد.. اعضا که تا اون لحظه به صحبت های بین اون دو نفر گوش میکردن حالا در تلاش بودن خودشون رو به کاری مشغول کنن تا از جواب به سوال اجتناب کنن!!!

ریوما_آم.. این الان... اره بود یا نه؟! 

تزوکا_من برگه های مسابقات رده بندی رو باید درست کنم...ممنون یادم انداختی اوییشی!!..بقیش با تو معاون کاپیتان! 

اوییشی_من من من...چیزه...باید واسه مسابقات چون ما دبل اولیم با ایجی تمرین کنم اخه توی همگام سازی مشکل داریم! 

کیکومارو _موافقم اوییشی..هنوز مشکل داریم!!!..از اونجایی که داده های اینوعی خیلی بالاست میزارم جوابتونو اون بده!!! 

پاهای اینوعی به نوعی میلرزید... دفترچش رو بارها ورق زد و گفت_اخ دیدی چیشد من دستور جدید نوشیندنی طلاییمو فراموش کرده بودم.. باید قبل از تعطیل شدن باشگاه موادشو پیدا کنم... 

عینکش در مقابل هاله کم افتاب میدرخشید..دستش رو روی شونه کاوامورا گذاشت و گفت_این وظیفه تو به عنوان یه سنپای هستش که به کوهای های خودت جواب بدی! 

کاوامورا_خیلی دلم میخواد ها ولی باید تو کارا به پدرم کمک کنم/!!!! 

ریوما_یکم... مشکوک نیست؟! 

مومو_میدونی بیشتر چی مشکوکه؟.. این که افعی هم داره فرار میکنه! 

کایدو_با کی بودی گفتی فرار میکنه احمق!!!... من فرار نمیکنم!!.. دارم میرم تمرین کنم!!! 

مومو_اهااااا تمرین کنی؟! ... پس دلت نمیخواد جواب رو بگیری؟! 

کایدو_اخه اینجا که جای این چیزا نیست.. باید تمرین کنیم تمرین////

فوجی_انگار چاره ای نیست! 

کایدو_فوجی سنپای؟! 

فوجی_اخرشم خودم باید داستان رو تعریف کنم! 

ریوما _خب باشه حس خوبی به این لحنش ندارم😑👐

فوجی_اگه واستون تعریف کنم....ممکنه اخرین داستانی باشه که میشنوین! 

مومو_کایدو جان چرا برای یک لحظه وقت گرانبهاتون رو بهمون نمیدین و تو داستان سهیم نمیشین؟! 

کایدو_کی گفت من دارم فرار میکنم عوضی؟!!!!! 

ریوما:😐آمممم

مومو:😐قبولت دارم بیا بیا

فوجی:☺️همممم 

فضای رختکن کاملا خالی از جمعیت بود...غروب افتاب رنگ تاریکی به اتاقک کوچیک میداد! 

فوجی روی نیمکت نشست..._داستانی که میخوام بهتون بگم به زمانی مربوط میشه که همه ما سال اولی بودیم!...

اون زمان شایعات زیادی راجب یه روح بود.. چون همون سال چندتا از دانش اموزای مدرسه گم شدن... و همشون مقصدشون به یجا ختم میشد... زیر زمین داخل مدرسه!.. تا همین الان هیچ کدوم از اونا پیدا نشدن.. و پلیس کلی دنبالشون گشت اما هیچ اثری ازشون نبود! 

ریوما به دیوار تکیه داد.. و تاکشی و کایدو در حالی که به داستان گوش میدادن سعی میکردن لرزش رو پنهون کنن.. 

مومو_پلیسا زیر زمین رو گشتن ؟؟! 

فوجی_نه!!.. هیچکس جرعت نکرد بره اونجا.. چون کسایی که اونجا رفتن هیچوقت بر نگشتن!!!.. اما.. یه روز ما به طور تصادفی تصمیم گرفتیم بریم سمت اون زیر زمین!..

ریوما_یه لحظه همینجا صبر کن..زیر زمین داخل مدرسه؟.. من تابحال 4 بار برای نظافت اونجا رفتم اما هیچوقت اتفاقی نیوفتاد!

کایدو_تو رفتی تو زیر زمین؟! 😳

ریوما_روز نظافت من معمولا سه شنبه میوفته و خودتون میدونین روزای فرد باید پشت بوم و زیرزمین هم نظافت بشه! 

فوجی سرشو پایین گرفت... لبخند بی هدفی روی لب هاش نقش داشت_درسته.. اما هیچوقت ساعت 3 ظهر نرفتی... درسته؟! 

ریوما_اره... همیشه ساعت 12 تا 1 طول میکشه.. حتی اگر بخوام یکم استراحت کنم! 

فوجی_بنظرت این اتفاقیه؟!.. که هرچقدرم طول بدی هیچوقت به ساعت 3 نمیرسه؟!! 

مومو_انگار تو قرار نبوده قربانی بشی واسه همین اینجوری میشده!!! 

فوجی_اینم ممکنه درست باشه.. شایدم اونا واسه یه زمان مناسب کنار گذاشتنت! 

ریوما_زمان مناسب؟!😳...

فوجی_درسته!..هیچوقت نمیشه حدودای ساعت 3 حتی نزدیک اون زیر زمین هم شد...با هر پله که بری پایین یه اتفاق میوفته، صدای فریاد دوستات شنیده میشه..و بعد کابوس هات به حقیقت تبدیل میشن و در اخر اون خودش رو نشون میده!!! 

کایدو_کی؟؟؟؟... کی خودش رو نشون میده؟؟!!! 

فوجی_روح لیلی!!!!...ظاهر میشه و با بدترین مرگ روحت رو میبلعه😈

مومو_بیااااا دیدی گفتم واقعیه!!!!! 

ریوما_سنپای.. شما گفتی که همتون تصمیم گرفتین برین اونجا.. اول اینکه اصن چرا رفتین.. دوما وقتی صدای داد بقیه رو میشنیدی خودشون کنارت بودن؟! 

فوجی_تو ادم کنجکاوی هستی ایچیزن.. اما این گاهی باعث میشه دیگه هیچوقت نتونی سوالی بپرسی/... 

ریوما=این الان تهدید بود؟ 😑(تو ذهنش) 

فوجی_یه صدایی شنیدیم.. که ازمون کمک میخواست ما هم تصمیم گرفتیم بریم تا ببینیم چه صداییه!..چون باور داشتیم وقتی باهم باشیم اتفاقی نمیوفته!!!.. اما به محض اینکه تاریکی به فضا حکم فرما شد... من تک و تنها بودم!..هیچکس اونجا نبود... و اون لحظه شنیدم... 

مومو_صدای فریاد هاشون رو؟؟؟! 

+بله... و از همه مهم تر صدایی که اصلا نمیشد تشخیص داد متعلق به یک زنه یا مرد!!!...

هرچی پایین تر میری بوی خون واضح تر به مشام میرسه!!!... در ها باز و بسته میشن...و توی طبقه ای که هیچ پنجره ای وجود نداره باد میاد!!!..وقتی اون پایین بودم هیچ تصوری از اون شایعات نداشتم.. فقط سعی داشتم دوباره از همون پله ها بالا برم!.. اما هیچ پله ای درکار نبود! 

مومو _پله ای درکار نبود؟؟؟؟!!!! 

_نه نبود!...من وارد یه راهرو شدم.. که اونقدر قدیمی بنظر میرسید فکر میکردم هرلحظه ممکنه چوبای زیر پام بشکنه و سقوط کنم... راهرو هیچ انتهایی نداشت.. فقط اطرافش رو کلاس های تاریکی تشکیل میداد که رد خون همه جاشو پر کرده! 

ریوما_یعنی همه اینارو به چشم دیدی؟؟! 

فوجی_بله... دیدم! 

من تک تک وارد کلاسا شدم.. همه اونا خالی بودن... بجز یکی!..یه دختر داخل کلاس بود...پشتش رو به من بود...اما هرطور تلاش میکردم فایده ای نداشت.. اون صدای منو. نمیشنید..و فقط میخندید! 

با اخرین پلکی که زدم ناپدید شد و من خودم رو توی راهروی طبقه اول دیدم!...هوا کاملا شب شده بود...درحالی که توی زیر زمین برای من فقط 5 دقیقه گذشته بود! 

کایدو_بقیه چی شدن سنپای؟؟؟!! 

فوجی _ما به طرز معجزه اسایی هممون موفق شدیم از اون زیر زمین خارج بشیم.. شاید چون نیاز بود چند نفر از اون زیر زمین خارج بشن تا به بقیه راجبش هشدار بدن.. اما کسایی که اونجا رفتن اجازه ندارن حتی اسمش رو به زبون بیارن! 

مومو_عههههه ولی تو اسمشو گفتی!!!!!... کخ کن کخ کن!!!! 

فوجی با یه لبخند اروم_نگران من نباشین ☺️👐

ریوما_ولی این چیزا واقعا با عقل جور در نمیاد!! 

فوجی_شاید ماجرای زیر زمین برای کسایی که تجربش نکردن.... ترسناک بنظر نیاد!.. اما مشکل و معضل اصلی تازه بعد از بیرون اومدن شروع شد!!! 

همه اونقدر محو داستان شدن که حتی متوجه وزش شدید باد نشدن... همون لحظه در با شدت زیادی بسته شد... 

همه بجز فوجی کاملا جا خوردن!!!! 

کایدو_باد بود دیگه نه؟؟!!! 

مومو_اخه افعی یه چیزی میگیا!!!!...باد هرجور بیاد نمیتونه در رو ببنده وقتی در به داخل بازه!!! 

فوجی_که اینطور!... انگار ساعت نزدیک 3 شده! 

ریوما به ساعت مچیش نگاه کرد_ساعت 2:48 

مومو_هیییییییی یعنی اگه 3 بشه این اتفاقا واسه ماهم میوفته؟!!!!! 

فوجی_کی میدونه☺️

ریوما_خب داشتی میگفتی..

فوجی_اوه درسته!! ..5 روز از اون ماجرا گذشت و هممون تقریبا این داستان رو فراموش کردیم!... 

یبار اخر کلاس وقتی برای نظافت به راهرو دستشویی رفتم و داشتم تمیزکاری میکردم...همون صدای نامشخص انگار صدام میزد!...توی آینه رو نگاه کردم.. خودم رو دیدم...به اضافه دختری که پشت سرم بود....و فقط یه مدت بعدش انعکاس آینه تغییر کرد.. اعکاس من توی آینه لبخند میزد درحالی که هیچ خنده ای روی لبای من نبود!!!..حضور یک نفر رو کنار خودم حس کردم... کنارم رو دیدم و خودم رو دیدم!.. اونجا بود که فهمیدم اون روح هرچی و هرکی که هست قدرت اینو داره که به شکل هرکسی در بیاد! 

مومو_سنپای این وحشتناکه!!!!! 

فوجی_درسته... حتی ممکنه همین الانم اون روح به شکل دانش اموزی که میشناسیمش کنارمون باشه.. نمیشه فهمید☺️

از روی نیمکت بلند شد...

و به سمت در رفت..

فوجی_امیدوارم این داستان رو برای کسی تعریف نکنین☺️👐

در رو باز کرد و از دید خارج شد.

مومو_افعی بنظرت داستانش... افعی؟؟؟!!!

ریوما_بنظر میاد بدون اینکه بفهمیم فلنگ رو بست!

+بنظرت داستانش واقعی بود؟!!

_نمیدونم....فوجی سنپای که عادتشه بخواد بقیه رو بترسونه ولی.. از واکنشای بقیه نمیدونم چه نتیجه گیری بکنم!.. به هر حال باید برگردیم خونه!

مومو سمت کمدش رفت... _وااای من کیفم رو توی ملاس جا گذاشتم.. میشه باهام بیای برم برش دارم؟!

_چرا خودت نمیری؟!

+هی نامردی نکن بعد این داستان بنظرت میتونم تنهایی برم داخل مدرسه خالی؟؟؟

_هوووف فقط بیا زودتر بریم خیلی گشنمه!!

هردو وارد مدرسه شدن.. و یکی یکی از طبقات بالا رفتن..

وارد کلاس شدن و بعد از برداشتن کیف مسیر رو برای برگشت ادامه دادن

ریوما_مومو سنپای.. اون... فوجی سنپای نیست؟؟؟!!!

+اره خودشه!.. داره کجا میره؟!

پاورچین پاورچین تعقیبش کردن...

+اینجا..مگه راه پله زیر زمین نیست؟؟؟

_داره میره اونجا؟!

+به گمونم!!... بیا بریم بیرون ببینیم میتونیم بقیه رو ببینیم یا نه!

بعد از پایین رفتن سیوسکه فوجی از پله های متروکه... هردو با سرعت از مدرسه خارج شدن....

ریوما_ممکنه برگشته باشن تو رختکن

مومو_بیا بریم چک کنیم!

در باز شد...

اما تنها کسی که داخل رختکن بود فقط و فقط فوجی بود!

ریوما و مومو هم زمان _فوجی سنپای؟؟؟!!!!

فوجی_عه؟! بچه ها تمرین میکردین؟!!

ریوما_منظورت چیه؟.. تو تا همین الان داشتی واسمون داستان تعریف میکردی!!!!

فوجی_من تعریف کردم؟!

مومو_اصلا شوخی جالبی نیست سنپای!!!

فوجی_من... مشکلی با شوخی کردن ندارم ولی... من تا همین الان داشتم با کاوامورا تمرین میکردم!

ریوما_ولی مگه اون نرفت به پدرش کمک کنه؟؟

فوجی_من ازش خواستم قبلش یه بازی داشته باشیم..حتی سه تا سال اولی ها هم داشتن تماشا میکردن!

مومو_ریوما...حرفی داری؟!

+بیا فقط بانمود کنیم امروز وجود نداشت🙂... من دارم میرم!

مومو_موافقم🙂👐... منم میام!

ایجی وارد رختکن شد _مشکل این دوتا چیه؟!

فوجی_منم نمیدونم😐

ایجی_بریم خونه...

فوجی_باشه..

انیمه ترسناک

شاید همین الانم در کنارمون باشه..هیچوقت نمیشه فهمید👐🙂

[ چهارشنبه 15 اردیبهشت 1400 ] [ 22:53 ] [ Ytra ] [ بازدید : 260 ] [ نظرات (8) ]
مطالب مرتبط
نظرات این مطلب
Sorina 12:16 - 1400/06/29
خیلی زیبا جذبش شدم. میشه دوباره ماجراهای تک پارتی اینجوری بزاری؟ و همچنین ترسناک *-*
پاسخ : چشمم حتما💖👁️‍🗨️

لیوای اکرمن 16:07 - 1400/02/17
میگم کاری باری چیزی نداری با من؟؟؟؟من میخوام از وبلاگت برم که بقیع راحت باشن تو واقعا دوست خیلی خوبی بودی برای من و آها یه متن برات میفرستم و اونو اپ کن داخل وبت لطفآ خیلی مهمه اخه میخوام از همه خداحافظی کنم^_^
پاسخ : وایو جون چرا بخاطر حرف بقیه خودت رو ناراحت میکنی اخه! ؟؟؟؟
نه شما قرار نیست جایی بری کسی که مشکل داره باید بره ૧(ꂹີωꂹີૂ)

Hasti 20:24 - 1400/02/16
بدبخت فوجیه از همه جا بیخبر😂😂😂😂😂
داستان قشنگی بود سنپای ممنون😍❤️
پاسخ : ازش برمیاد بخدا😂😂😂😂
خوشحالم دوست داشتی😍😍😍😍😍😍

لیوای اکرمن 13:34 - 1400/02/16
مم اونجاش بود که درا باز شد همه پریدن به جز فوجی من اونجا فهمیدم که خود لیلی خودشو به جای فوجی جا زده حقیقتش منم هیچوقت سر فیلم ترسناکو نمیترسم عاااااالللللییییی
پاسخ : ایول😂😂✧༺♥༻✧
😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍❤❤❤❤❤❤💠

Raha 12:38 - 1400/02/16
ای وای خداااا🤣🤣🤣🤣
هیچوقت نمیتونم باور کنم که کایدو انقد ترسوعه😂
وای حتی تزوکاهم ترسید😂😂😂😂
ولی ریوما مثل خودمه😋
من به این راحتیا نمیترسم من فیلم ترسناک که میبینم یا میخندم یا بخاطر سرنوشت تلخ شخصیتا گریه میکنم در این حد😐😂
خیلی جالب بود سنپای لطفا بازم از اینجور پارت ها بزار😍⁦❤️⁩
پاسخ : منم نمیترسم ترسش تهش 1 شبه ولی خیره سر بازم نگا میکنم
چشم قشنگم. حتما😍😍😍😍💖♥️

آلیس 12:25 - 1400/02/16
یکتا سنپای این داستانو که گفتی یاد اون قسمت شاهزاده تنیس افتادم ولی اون جنبه ی طنز داشت این فیکش خیلی ترسناک بوددددد😫😫جالب بودا من از اون جایی که تو آینه ظاهر شد خیلی ترسیدم ولی چرا اینقد روحه خله که اومد همه چی رو لو داد😐لیلی خر😂
پاسخ : خب از اونجایی که فوجی کسی نبود ک تمام مدت داشت تعریف میکرد و روحه بود معنیش اینه که تمام مدتی که اونا داخل زیر زمین رفتن لیلی تحت نظر داشتنشون که اینقدر دقیق میدونسته و کسی که توی دستشویی کنارش بوده فوجیه واقعی بوده😂😂😂
😍♥️💖

R:E 6:02 - 1400/02/16
قدرت تخیلت فوق العادس...
بهتره این تخیلت و برای ماجراهایی که هنوز دلیل علمی پیدا نکردن بزاری... اینطوری قابل باور تره!
مثلا درمورد فرازمینی های ناشناخته...یا راز مقبره فرعون(پادشاه توت)
ولی عالیی!~♥
پاسخ : متشکرممم😍😍😍💖💖💖
پیشنهاد خیلی عالیه😍😍😍😍
تاحالا راجبشون ننوشتم ولی حتما تلاشمو میکنم😍😍😍😍😍💖♥️♥️♥️
خیلی ممنونم 😍😍😍💖💖💖

نسرین 1:16 - 1400/02/16
من همین الان تاکسی میگیرن میرم خونه لیواااااایییییی وایوووووو من دارم میامممم میگم این داستانه واقعیه؟؟؟؟؟و آها یه سوال ولی ناراحت نشیاااا به قرآن منظور بدی نداشتم فقط یه سواله این افعی رو چون وایو داخل رمانش به کایدو میگفت افعی گفتی یا نه؟؟؟؟منظور خاصی ندارم فقط کنجکاو شدم همین
پاسخ : نههه بابااااا نترس نمیدونم شاید واقعی باشه😂😂
نه خوشگلم توی انیمه بخاطر اینکه کایدو صدای مار در میاره بهش میگن افعی یعنی اینجوری صداش میزنن☺️☺️☺️
واسه چی ناراحت بشم قشنگم😂♥️
مومو معمولا افعی صداش میزنه

کد امنیتی رفرش
آخرین مطالب
زیباترین ها❤..:) (دوشنبه 06 تیر 1401)
کاسپلی ریوما🍊🧡 (دوشنبه 06 تیر 1401)
ایده نقاشی ریوما🤍 (دوشنبه 06 تیر 1401)
🎀درستع یا نع🎀 (پنجشنبه 26 خرداد 1401)
🔥اطلاعیع🔥 (دوشنبه 23 خرداد 1401)
خبر❤️‍🔥 (یکشنبه 22 خرداد 1401)
حلقه وحشت قسمت 17و18 (یکشنبه 22 خرداد 1401)
🤨آغاااا چراععععع🤨 (یکشنبه 22 خرداد 1401)